تاریخ
( به مظفر خاکسار)
سپیده دمان در پهنه ی ِدشت،
به کرشمه ی سرخ آفتاب
بر کبود ِافق
سوار ِرشیدی دیدم:
مژده بخش ِرهایی
ـ به شیهه ی دلربایی اسبش ـ
که تازان
سوی ِشهر
جاری شد.
ما را
گمان ِامان
شاد
در خواب کرد.
***
شباهنگامش بر کناره ی رود دیدم:
تن بشسته از خون و غبار
که شمشیر ِسرخگونش
سر در خاک داشت،
و با لب خنده ی ِفتح،
سکه های طلا
بازمی شمرد.
***
سحرگاه
دخترک،
جویای ِبوی ِپدر
چشم
در پهنه ی دشت داشت.
و زن،
در بستر ِشوی،
آرام می گریست...
۳ نظر:
سلام،
می خوای به دست خاکسار برسونمش؟
خیلی خوبه ها ولی به نظرم یک جاییش ایراد داره که من سر در نمی آرم.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان نومید و خسته
پیر می شوند
(شاملو)
ريرا جان عليك سلام ;)
خاك : تا نصفه ي شعر يعني تا لبخندهي فتح عاليههههههه، بعدش يه مقدار توضيح واضحاته، ولي دستت درد نكنه:)
ارسال یک نظر