۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

نجوا

ـ« تاب آر!

دم مزن و

تاب آر!»

نجوایی در دوردست

که بر مدارِ شهاب ِ سکوتت

خط می کشد.

***

ـ« رهایش کن

رهایش کن که تا چند

شعله ی چشمانش

آتش عشق

در جانت

برفروزد.»

فریادی گلودر

که چون مرغی

ـ رُسته از دامنِ خاکستر ـ

ز خیلِ سیاهِ خیالاتت

برکشاند...

89/5/7

در خواب

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

سال ها زین پیشتر...

بس پدر از جان و دل کوشید

تا مگر این پوستین را نو کند بنیاد...*

عرق سردی بر پیشانیم نشسته است: ته مانده ی خیلِ خیالاتِ خام شبانه. روز را بر ساحل پر حاصل چاردیواری اتاق می گذرانم، با اندرونِ مزین به نورِ معرفت**. و شب، به کابوس هایی می گذرد که ماحصلش، همان عرقِ سرد بامدادی ست. چه رفته ست بر من که این گونه به تباهی عمر می سپرم؟ عقربه ها را گو بایستند از آمد و شد، که بی حاصلی را نیازی به شمارش نیست... چه م اوفتاده؟ هانیه رفته ست؟! آری. اما این خود نه همه ی ماجراست. دردی جانکاه است در سینه که در رفتن او خلاصه نمی شود تنها.

شهر، یک سره نفرت است و دلزدگی؛ چنان در خود تکیده ست این ویرانه که گویی امیدِ هیچ بهار از روزگار ندارد و انتظار هیچ زایشی نمی کِشد. و من از مردمان همین شهرم و به همان نمط می زیَم.

پدرم هماره می گفت چندی از عمرم که بگذرد، یک سال و دو سال چیزی نیست که زیاده به شمار آید و، حتی اگر به تباهی سپرده باشم اش، آن قدرها جلوه نمی کند. سخت در اشتباه بود او ـ خدایش بیامرزاد ـ که مرا این درد، اندوخته ی همان یک سال است، بی بیش و کم. حاصل این یک سال، چه سترگ جلوه می کند در پیش چشمانم.

فراشان عبوسِ این شهرِ خاکستری، خونابه از سنگ فرش هایش، شسته و روفته اند؛ از دل و جان من اما اندوه و یأس را هرگز دستی نستُرد. تنها سالی گذشته ست: نه از رفتن هانیه، از آن روزها که سخت امیدِ بهروزی در آن بسته بودم. و اکنون سرخورده، به خود وانهاده به کنچ حجره ی خود خزیده ام. و بر سکوی تحقیر، بر پشتِ خویشتن تازیانه می زنم که مگر گندآبی که به رگهایم می غلتد، برون ریزد و فریاد سالیانم به در آید. جُرم: فراموشی.

هانیه رفته ست؛ و این خود دیگر تازیانه ای بود که در شکنجه گاهم بر پشت خویش فرود آوردم.

جُرم من فراموشی ست و مجازاتم، خزیدن در کنج اتاق و نشستن بر چارپایه ی تمشیتی که در نور کجتابِ گاوگُمِ بامدادی انتظارم را می کشد و همان نکیر موعود را می مانَد. تا نظاره کنم که چطور خارِ خلنده ی تحقیر، در جانم می خلد.

تجسدِ یأس را در ارواحِ هم چراغانِ دیرین دیدن، دردی ست سخت که می خوردت و هیچ مفری هم نداری. از همین رو بود که آن روز صبح، هانیه را آن گونه از خود راندم؛ آن گونه که دیگر باز نیامد. به هنگام خروج از در، با چشمان آبیش که طوفانی شده بود، نگاهی به من کرد و بی آن که چیزی به زبان آوَرَد، هر آن چه می بایست را، گفت. گفت و رفت. رفت و خنکای آبی چشمانش را روفت. چشمانِ آبیش موج داشت و دستان کوچکش در باد می جنبید.

نه آن که او را مقصر تقصیری بدانم، که شاهد یخ بستن خود بودم و می دانستم که مجازات من اینست که هانیه نباشد...

شاید فراموشی، سپری دفاعی باشد که طی قرون، در سیر تکامل خویش، بدان دست یافته ایم. چرا که آن تطاول ها و چپاول ها سخت سنگین و دشخوار بودند و تحقیر، بس تلخ و شکننده. این امر اما نه تخفیف می دهد گناهش را و زشتی اش را.

فراموشی گناه بزرگی ست که می دانم همه ی اجدادم دامن بدان آلوده اند. و می دانم که چطور کیفر شده اند؛ با سیه روزی فرزندانشان. مجازات من آن تازیانه ای ست که بر پشت خویش می کوبم و این که هانیه را راندم از خود و... هانیه رفت:« زخمی دیگر به آماج خویشتن»***

**************************

*: برگرفته از شعر « میراث» (م. امید)

**: اندرون از طعام خالی کن/ تا در او نور معرفت بینی (سعدی)

***: برگرفته از شعر « یک مایه در دو مقام» (الف. بامداد)

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

میراث



این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مذّهب دفترش را گاه و گَه می خواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید؛

رعشه می افتادش اندر دست.

در بنان درفشانش کلکِ شیرین سلک می لرزید.

حبرش اندر محبرِ پرلیقه چون سنگ سیه می بَست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمی خاست:

ـ« هان! کجایی ای عموی مهربان؟! بنویس:

ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید.

در کدامین عصر بوده ست اینچنین، یا آنچنان؟! بنویس.»

لیک هیچت غم مباد از این

ای عموی مهربان! تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!

من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من،

سالخوردی جاودان مانند،

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،

که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند...

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

داستان غلامان:


یا در باب خانه هایی که کوچک بودند. آنقدر کوچک که پدرها روی پشت بام می خوابیدند. مادرها کنار همان دو سه قابلمه و بچه ها... بچه ها هنوز به خانه برنگشته بودند.

مرا که دید شوکه شد. دستانش را داخل موهایش کرد و دادشان عقب. و با عصبانیت گفت: باز که تویی؟ از جون من چی می خوای علی؟ چرا نمی فهمی؟ یه بار گفتم نه. یعنی نه. از من خجالت نمی کشی. باشه. از رفیق ات هم خجالت نمی کشی؟ به خدای احد و واحد... علی مجبورم نکن زنگ بزنم پلیس.
گلویم خشک شده بود. نمی دانستم چه بگویم. معطل نکرد. سریع برگشت و با تقلا قفل در را باز کرد. داخل که شد دهانم را باز کردم چیزی بگویم که بی آنکه نگاه کند گفت: "به سلامت" و در را بهم کوباند.
تنم سست شده بود. به خودم نهیب زدم که "چه مرگ ات است. بالاخره باید بگویی یا نه؟"
چند برگ کاغذ تا شده را که رویش با خط خوش نوشته شده بود "نسرین عزیزتر از جانم" از کیف ام در آوردم. بویش کردم. هنوز بوی بهارنارنج میداد. کاغذ دیگری را از جیب ام بیرون آوردم. بازش کردم و خواندمش و همراه دیگر کاغذ ها گذاشتم شان توی یک پاکت و نصفه از لای در ردش کردم. در دلم گفتم: لعنت به تو رضا که همیشه از من جلو زدی. از پله ها پایین رفتم. چراغ مهتابی نیم سوخته از تک و تا نیافتاده بود. همانجا در پاگرد نشستم. پاهایم می لرزید. سیگاری بیرون آوردم و روشن اش کردم. نوشته ی روی کاغذ رهایم نمی کرد.
" متوفی رضا زرباف. محل شهادت کردستان. علت مرگ اصابت گلوله از فاصله ی نزدیک"

پی نوشت: نوشته شده بعد از خواندن شعر سطور زیرین.

خاطره


« به خلیل انوار»

از فرازِ دره نظاره می ­کنبم

یارانِ دیرین­مان را

ـ پا در خاک سرد فرونهفته­

به بورانِ برف و سوزِ زمستانی ـ

من و تو:

سرگشته

به خود وانهاده،

چون گرگانِ گریانی

که بر گرده کشیده­ ایم

گرانایِ بارِ تبار اعصارمان را

و در مرگ­زای­ ترینِ لحظه­ ها دیده­ ایم

تجسدِ یأس را

در ارواحِ هم­پیالگان مان.

***

آه! خنده­ هایِ معصومانه­ ی کودکانه!
گو کجاست

سرمستیِ بکرمان؟

خدایت نبخشاید ای یادمان پیر!

خدایت نبخشاید...