۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

داستان غلامان: طرف


طرف داد زده بود: چرا حرف حساب حالی ات نیس؟
آقای کاشفی، کارمند بایگانی، چشمانش را که باز کرد سرش همچنان تیر می کشید. دور تا دورش را همکاران بخش و چندی از ارباب رجوع ها گرفته بودند. با ظاهر شدن نشانه های هوشیاری در آقای کاشفی همهمه های اطراف شدت گرفت و هریک به نحوی سعی در ابراز همدردی با او کردند. دستی با لیوان به سمت اش آمد و بلافاصله محتوی آنرا روانه ی دهانش کرد. طعم شیرینی همه وجودش را گرفت. خواست عق بزند. نفس اش بالا نمی آمد. بلندش کردند و روی صندلی ای نشاندند اش. صدای همکارش را شناخت. آقای نمازی بود که گفت: چندتا نفس عمیق بکشین.
بعد نوبت خانوم سماوات بود که دوان دوان بیاید سمت اش و بگوید: بیاین. این کیسه یخ رو بذارید پای چشم تون ورم اش بخوابه. دستش بشکنه. چه دستش هم سنگین بود ذلیل مرده.
رئیس بخش، آقای شهابی، کاغذی گذاشت روی میزش و گفت: آقای کاشفی. برات مرخصی رد کردم. بیا برو خونه استراحت کن.
خانوم سماوات سرش را آورد نزدیک و آهسته ولی نه آنطور که نتواند بشنود گفت: ببخشید اما حالا کی بود این طرف؟ می شناختین اش؟
آقای کاشفی همانطور که آهسته از صندلی اش بلند شد و صورتش درهم رفت گفت: نه خانوم. ممنون آقای شهابی. همگی ببخشید.
رویش را سمت ارباب رجوع ها که سرشان بی کلاه مانده بود، کرد و گفت: ببخشید دیگه. دست من نبود. ایشالا فردا تشریف بیارید پرونده هاتون آماده ست برای مهر و امضا.
همانطور که آقای کاشفی از درب خارج می شد همهمه ی ارباب رجوع ها ناامید بلند شد که: نه. چه حرفیه. بعله. فردام روز خداست.
و از این قبیل حرف ها.
با دیدن صورت آقای کاشفی، جیغ خانوم کاشفی بلند شد که: خیرندیده بشکنه دستش. کی همچین بلایی سرت آورده؟ مگه سر کار نبودی تو؟
آقای کاشفی روی کاناپه ولو شد و آهی کشید و گفت: چرا. طرف اومده بود اونجا. حالا دیگه می دونه کجام کار می کنم.
خانوم کاشفی انگار که برق گرفته باشد اش گفت: ای خاک عالم.
آقای کاشفی ادامه داد: بدبخت شدم. بیرون کم از دستش عذاب می کشیدم. بی چشم و رو سر کارم هم می آد. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ سر پیری برم یه کار دیگه پیدا کنم؟
خانوم کاشفی از اتاق خارج شد. هنوز به چارچوب نرسیده آقای کاشفی گفت: کجا میری؟
خانوم کاشفی جواب داد: میرم برات چایی نبات بیارم حالت جا بیاد.
- نمی خواد. برو آماده شو بریم تا دیر نشده بلکه یه بتونیم کاری کنیم.
- آخه چیکار؟
- تو فقط زود بجنب.
ساعتی بعد آقای کاشفی همراه خانوم کاشفی نشسته بودند و با دکتر نصرت صحبت می کردند. آقای کاشفی می گفت: شده عین چوب دوسر طلا. دیگه موندم چیکار کنم.
سرش را میان دو دستش گرفت و ادامه داد: امروز انر انر پاشده بود اومده بود سر کارم.
دکتر نصرت گفت: واضح بگید. واضح و مشخص آقای کاشفی. کی اومده بود محل کارتون؟
آقای کاشفی سرش را بلند کرد. نگاهی به خانوم کاشفی کرد و دوباره به دکتر نصرت نگاه کرد و گفت: بله. طرف. طرف آمده بود سر کارم. نمی دونید چه قشقرقی بپا کرده بود. پای چشم ام رو ببینید توروخدا.
خب توی محل کارتون چی شد که کار به اینجا کشید. تا حالا سابقه نداشته همچین رفتاری از طرف. تا به امروز در حد درگیری لفظی بوده. غیر از اینه؟
آقای کاشفی: همین طوره که می فرمائین. نگرانی من هم از همینه که به این کارهاش بخواد ادامه بده.
خانوم کاشفی مغموم و بی کلام سرجایش نشسته بود و هر از گاهی نگاهی به آقای کاشفی و دکتر نصرت می انداخت و دوباره سرش را می انداخت پایین. انگشتانش بی قرار بهم می پیچیدند.
دکتر نصرت: آقای کاشفی؟
آقای کاشفی: بله آقای دکتر؟
دکتر نصرت: بازم که ناواضح صحبت کردید. مشخص بگید نگرانی تون از کیه.
آقای کاشفی نفس عمیقی از سر استیصال کشید و گفت: بله. ببخشید. منظورم طرف بود. که طرف بخواد به این کارهاش ادامه بده و برام روز و شب نگذاره.
دکتر نصرت با پایان هر جمله ی آقای کاشفی روی میز خم می شد و شروع می کرد به تند تند یادداشت برداشتن. اینبار وقتی یادداشت برداشتن دکتر نصرت تمام شد همانطور خمیده ماند و رویش را کرد طرف آقای کاشفی: آقای کاشفی؟ طرف داروها رو مصرف می کنه؟
آقای کاشفی من و من کنان گفت: والا نمی دونم.
دکتر نصرت: یعنی چی؟ یعنی شما نمی دونید طرف تحت درمان تجویز شده عمل می کنه یا نه؟
آقای کاشفی: من که نمی تونم صبح تا شب دنبالش راه بیوفتم که آقای دکتر. کله ی صب...
دکتر نصرت: ببخشید میون کلامتون آقای کاشفی. بازم که فراموش کردید. قرارمون چی بود؟ واضح و مشخص.
آقای کاشفی نفسی فرو داد و حبس کرد و همه را یکجا داد بیرون. دستانش را روی زانوانش می کشید. نگاهی به خانون کاشفی کرد و رو کرد به دکتر. آقای کاشفی با اندکی مکث گفت: بله. طرف، من نمی تونم صبح تا شب دنبال طرف راه بیوفتم.
دکتر نصرت: خب... آقای کاشفی، اگر شما ندونید کی باید بدونه؟
آقای کاشفی: من چه می دونم. لابد خودش. یا...
آقای کاشفی رو کرد به خانوم کاشفی و گفت: تو می دونی؟ تو در جریان هستی که قرصاشو می خوره یا نه؟ تو که باید بدونی که. می خوره یا نه؟
خانوم کاشفی مضطربانه نفس می کشید و گفت: من.. من نمی دونم. از کجا بودنم. حتمن می خورده دیگه. نمی خوره؟ حتمن اگر به طرف گفتن باید بخوره می خوره دیگه. قول داده بود بخوره. زیر قول اش نمی زنه که.
آقای کاشفی گفت: از کجا معلوم؟ از کجا معلوم زیر قولش نمی زنه؟
دکتر نصرت: یک لحظه. ببخشید. واضح و مشخص.
آقای کاشفی نگاه سریعی به دکتر نصرت انداخت و ادامه داد: مشخص. واضح. طرف. طرف از کجا معلوم زیر قولش نمی زنه؟ اگر چیزی می دونی چرا طفره می ری؟ دیگه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیستا.
خانوم کاشفی همانطور که عرق کرده بود و می لرزید گفت: چی بگم آخه..
آقای کاشفی: چی بگی؟ می گم اومده سر کارم. اونوخ می گی..
دکتر نصرت پرید وسط حرف آقای کاشفی: ببخشید. واضح و مشخص بفرمائید.
آقای کاشفی: هان. بعله بعله. آخه پس مگه من دارم راجع به چه کس دیگه ای صحبت می کنم پس؟
دکتر نصرت: آقای کاشفی؟ ما که قبلن راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم.
آقای کاشفی: بعله. طرف. طرف. خوب شد؟ واضح. مشخص. ( دوباره رویش را کرد سمت خانوم کاشفی) طرف، امروز اومده سر کارم. اونوخ تو می گی چی بگی؟ همونی که هست رو بگو.
دکتر نصرت گفت: آقای کاشفی، آقای کاشفی، خواهش می کنم. شما دارید خانوم رو می ترسونید.
آقای کاشفی برآشفت: من دارم خانوم رو می ترسونم؟ اونی که باید بترسه منم. منم که زندگی ام به باد رفته. منم که همین چندرغاز حقوق ام هم دارم از دست می دم. منم که همینی هم که از زندگی ام مونده داره به باد میره. برا چی؟ برا اینکه دیگه حد و مرزی قائل نیست. باهاشم که نمی شه حرف زد. چه خاکی..
دکتر نصرت: آقای کاشفی. واضح و مشخص. قرارمو..
آقای کاشفی: قرار و زهرمار. زندگی ام به فنا رفته.
خانوم کاشفی سرش را میان دو دستش گرفت و گفت: ای خداااااا....
دکتر نصرت: بازم تکرار می کنم. ما قرار گذاشته بودی...
آقای کاشفی از جایش پرید. یقه ی دکتر نصرت را گرفت و توی صورتش فریاد زد: چرا حرف حساب حالی ات نیس؟

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

داستان غلامان: یا در باب آنها که چون پنبه زنان، گیرم با سازشان آب می زدند و سکنجبین عمل می آوردند


لیوانی در دست وارد اتاق شدم. همانطور که تند و تند هم می زدم و فضای خالی اتاق را با صدای برخورد لیوان و قاشق و یخ پر می کردم آمدم و نشستم کنارش. کیفی چرمی روی پایش گذاشته بود و سازی که درون جعبه اش بود را به صندلی تکیه داده بود. همه سر و صورت و لباس اش خیس خیس بود.
پرسیدم: هنوز می باره، نه؟
گفت: هم اون، هم اینکه تا خونه تون ماشین گیر نمی آد. آدم پیاده هم چاره ای جز موش آب کشیده شدن نداره.
- هه، ای بابا. حالا می خوای لباساتو در بیار خشک بشن.
- - نه دیگه. تو تنم باشه زودتر خشک می شه. این چیه درست کردی؟
هنوز دستم مصرانه مشغول تولید آن صدای نامتعارف برخورد لیوان و قاشق و یخ بود. دست از هم زدن برداشتم و گفتم: ها؟ این؟ سکنجبینه. شربت سکنجبین. می خوری؟
لب و دهانش را کمی کج کرد. من منی کرد و آخرش گفت: آره. بیار بخوریم.
لیوان را دستش دادم و گفتم: پس تو همین رو بخور. من می رم یکی دیگه برا خودم درست کنم بیارم.
- نه نمی خواد. بشین.
- کار یه دقیقه ست. می آم الان.
از اتاق خارج شدم. وارد راهرو که شدم چراغ را روشن کردم اما تنها بعد از مدتی نور کمرنگ و ضعیفی از چراغ بر آمد. ترسیدم چراغ را خاموش و روشن کنم و همان باریکه ی نور هم از کفم برود. بهمین سبب رضایت دادم. ادامه دادم و هرچه جلوتر رفتم نور کمتر شد و مسیر طولانی تر. هر چند وقت یکبار برمی گشتم ببینم هنوز چراغ را می بینم یا نه. راهرو به طرز غیر عادی طولانی تر از همیشه بود و آشپزخانه که تا الان باید بارها بهش رسیده بودم دست نیافتنی تر. با اینکه در ابتدا نور سفیدیکه به خاطر پنجره آشپزخانه می تابید را می دیدم با پیچیدنم در سر راه ناپدید شد. نه از آن خبری بود و نه از نور ضعیف چراغ راهرو. ادامه دادم بلکه دوباره راهرو بپیچد و نور آشپزخانه پدیدار شود. مدتی بود که راه می رفتم و با اینکه راهرو بارها پیچید اما نوری به چشم ام نیامد. ترسیدم. ناگاه از همه چیز، از خانه خودم و حتی از هوای اطرافم ترسی وجودم را فرا گرفت.
دوان دوان برگشتم و سر راه به در و دیوارهایی می خوردم که از وجودشان غافل بودم و راهی که هر از گاهی، ناگاه اما، کج می شد را هرطور بود برگشتم.
متوجه نشدم چقدر طول کشیده بود و چه مدت بود که دویده بودم و کی چراغ راهرو با آن نور ضعیف اش را رد کرده بودم. همانطور که به شدت نفس نفس می زدم خودم را در چارچوب درب اتاق یافتم. او که مرا چنان آشفته دید، از جایش جست و آمد زیر بغلم را گرفت و نشاندم روی صندلی. پرسید: چی شد؟ چرا اینطوری شدی تو؟
چه باید می گفتم؟ تشنه ام بود. گفتم: یکم از اون سکنجبین میدی بخورم حالم جا بیاد؟
مکثی کرد و گفت: کدوم سکنجبین؟
همانطور که نفس نفس می زدم گفتم: چیه؟ تموم اش کردی روت نمیشه بگی داری دبه در می آری؟ باشه بابا. نوش جون ات.
- آها. یادم اومد. اون؟ اون که قربونت تموم که شد هیچ، تا الان از هضم رابع و سابع ام هم صد دفه گذشته.
تمام شده بود. دیگر سکنجبینی در کار نبود. دهانم خشک بود و با اینحال چشمانم را اشک قلقلک می داد.
سرم را آوردم بالا تا رفیقم را ببینم و حرف را عوض کنم اما از دیدن موهای کم پشت و جوگندمی، و صورت چین و چروک خورده اش یکه خوردم. خودش بود اما... صدا، حال و رفتارش گواه می داد خودش است. خندیدم و قطره اشکی از چشم ام سرازیر شد. نفس ام آرام تر شده بود اما دلم نا آرام تر.
دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم: ولش کن. حالا بگو ببینم. هنوزم می باره یا نه؟
خندید. سیگاری برای خودش و من گیراند و داد دستم. گفت: آره. چجورم.
آب دهانم را که ماسیده بود به سختی فرو دادم.
گفتم: من تشنمه... بیا بریم بیرون.

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

شب ... سکوت ... آتش

شب... سکوت ... آتش

سکوت بود و
سکوت بود
وتنها آتش بود
که می رقصید و می نواخت

صد هزار ستاره در آسمان بود و
صد هزار خورشید کوچک بر خاک
صد هزار خورشید گدازان بر خاک


شب بود و ستاره ها
شب بود و سیاهی
و به ژرفاهای سیاهی
ساز سکوت بود
ـ هزار هزار سازـ
و آتش
که می سرود و می رقصید
می رقصید و می نواخت

***

در اعماق ظلمات
ما بودیم
ـ من و او ـ
که ماه را به تمنا طلب می کردیم

گرد بر گرد آتش
خسته
شکسته
بر ماسه های سرد نشسته
لیسه بر کهنه زخم های برآماسیده ی خویش می کشیدیم
من در هُرم شعله های تب او
می سوختم و او
چشم بر گدازه ها بسته
به مهرازی
آتش می نواخت
و من تو را می خواندم
ـ به سکوت و به خاموشی ـ
***

مهتاب
به ناز و صد عشوه
رخ از پس کوه
بیرون کشید:
شاد و پر خنده
ـ مژده بخش گشایش ـ

و من آوازت دادم
به ترخنده و فریاد

***

چشمان تو بود آن ماه
چشمان نوش تو بود
که بر چکاد کوه قدم برنهاده بودی و
به دست آینه داشتی
و دست دیگر بر ماه می کشیدی

و ماه در فاصله چشمان و دو دستت
به ناز
می خرامید

و ماه بود
بارها و بارها
صد ماه بود
یک صد هزار ماه بود

***

من او را دیدم
ـ مهرازش به کف اندر ـ
که چشم
بر ماه
دوخته بود
و بر ساحل چشمانش
موجی
آرام می گرفت...

29 اسفند 89
نایین/ انارک

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

فاصله


پاره سنگی
خرد و لغزان است
و دریغا که غفلت
فاصله ی من و توست
کآن پاره سنگ
از لا به لای حجم دمار عشق
بی رحم رج می زند
آری
پاره سنگی
ناهموار و سبک ست
و نفرینی ست
دریغا دریغ
که دستان ترا
سنگین شده از فاصله مان
آن پاره سنگ
با چشم خونبارمن
آشنا می کند

آه که فریاد من
آن دم که چشم اشکبار مرا
آوار خشم ات
به خون می نشاند
از فاصله ایست
سنگین تر از سنگ
آری..
سنگ را بر غفلت مان
درمان نبود

ما را
ای دوست
آن پاره سنگ
به پیرار
آباد و مأمن این ویرانه سقف بود

از رنج این دو دست
شیدا و شورمست
آری اگر به یاد
برجا و استوار
این شرحه سقف بود

ای یار
دستان مرا و ترا نیاز
به زبانی دگر نبود

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

بازی


باران
نمی آید گاهی
و فقط ابر است
مثل من
هر از گاهی.
بر شیار زخم ها
رد پای خونی ست
رهگذار سال های دور
بر جای بنشانده
از پا سفت کردن
از سختی عبور
و خاطره
لمس سوزناک انگشتان من است
بر هر کجای آن

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

فریاد


نه
فریاد
حنجره نیست
فریاد
نه غریو شکسته ایست
از کیفر ناکرده خطایی
که بیداد را بر تو روا می دارد
نه شیون زنی
در نا به گاه مرگ همسرش
که خالی هرزه ی بسترش را
با هر سپیده دم
او
آب می دهد
باری مجنون زنجیر گسیخته ایست
_گم کرده راه_
که تبدار جان و تن اش را
کند
چون عقربه ی ساعت زندان
از اشک ماتم اش
قطره
قطره
_در یاد لیلی اش_
زهرآب می دهد
چشمانی ست خوابزده
خیره بر پنجره ای
که رویای نخستین پرتوی خورشید را
عرق کرده و بی قرار
_در واپسین کلمات هزار و یکمین شب_
همچنان
آواز می دهد
(یکی برای همه آنها که فریاد می زنند همچنان)

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

راهی


قدمی هست ترا؟
با تو می گویم
گام بردار کین رفتن تو
تن این کهنه زمین را
جامه ای نو به برش برسازد
بر زمینی
سرشار از عشق
زمینی
آغشته سراسر
به نیاز و برکت
بر زمینی رنگین
از خون
از اشک
از آه
آه من
اشک تو
و خون همه آنان
که رفتند نا به گاه
توانی هست ترا
گام نهادن
تنها یکی قدم؟
دستان من
باز
زین سوزبرف نابکار
_خشکیده خون رفیقان به زیر و بر_
دیرینه سال ترین ادعیه ها را
تکرار می کنند
پاینده بر این دور،
روزگار
_بطالت مسخ شده اش را
تو گویی هجای لرزش دستان من ساخته
شرنگی جانگزای
که کام ام را، روا خواسته_
سعی میان صفا و مروه را
بر خشکیده جان من
بی رحم و بی سراب
هموار می کند
باری ترا
قدمی بود پیش ازین
به رویایی
خاطره ای شاید
که شور شعله ور دستانت
قراول آن بود و چاوش اش
نگاه ناآرام تو
قدمی
که حرمت پایداری آغوش مرا
سرود نا کوک دستان مرا
پاسخ می گفت
داشتم می گفتم
هان
قدمی هست ترا؟

(یکی برای هرکی، علی الخصوص تو)
)