۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

دیوار


دو دیوار و خورشیدی کج تاب
و مردمی
که هراس شان از سخاوت سایه ها را
با قامت شان می سنجند
*
دلهره
شتابنده و پر دلهره
و قدم های مضطرب و عرق کرده عابری
با کاسه ای آب
که رازقی را
بر تن بی قرارش
نقاشی کرده اند
که با هر ضربه ی عصا
شوریده بهم در می آمیزند
*
سالخورده زنی
منتظر
ناآرام و منتظر
کآب را،
دستآورد لرزان عابر و
همیاری سایه ها را،
چون نوشدارویی
بر خشکیده جان ملتهب اش
با شلیک لاینقطع سوت ها
هربار لب می گزد و
طلب می کند
*
و خاطره ای
بس دور و بس کدر
آغشته به درد و منکسر
از بی اعتنایی خالص کودکانه
که حرمت سایه و آفتاب را
با قدم های پر شتابش
او
از پس سوت و هلهله لاینقطع
در پی همبازی اش
خندان و شوریده مست
بهم می آمیزد
(در سایه ضرباهنگ شاملو)

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

شایعه...


کدام را
پیش نماز تورق خاطراتم کردم
تا بنشانم ات به صفحه ای لاجرم
به همان صفحه که تو
شایعه را
در سکوت ملال بار یأس
نوشتی
از آن پیش تر که من
طلوع بی دریغ آزادی ام را
در نگاه بزرگ تو گسترده باشم
و ما
شایعه را
با طعم گس تفسیر
زندگی کرده ایم
چرا که شایعه
تن پوش زندگی تو بود
دریغا
دریغا
دریغا
که ندیدی گرده ی مرا
که هماره تیمار دستانت بود
و افسوس
افسوس که ندیدم
دستان ترا
که در ژرفای تن پوش ات
شب ها و روزها
خیال اش را می آسود
آری
تو شایعه را
بین آمد و شد فصل ها ساختی
و من صراحتم را
به شایعه ای که دست ساز تو بود باختم
آندم که گفتی
برنگرد
هرگز
برنگرد
و من تکرار کردم
نمی خواهم
اشک هایت را
لرزان دست هایت را
نمی خواهم
پس چشمان خیس تو
برگ ریزان عمر ما شد به تمامی
و گرده ی من
آوارکش خمود یک سوال
که کدام
کدام
کدامین روز بود
که تو
که تو
شایعه را بر این دفتر
بنوشتی

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

داستان غلامان:

در باب پسرکی که با گوژپشتی دوست شده بود که همیشه نصیحت اش کرده بود مراقب باشد قد و قامت اش خیلی بلند نشود. به گوژ پشتش اشاره می کرد و با افسوس می گفت فقط مجبورت نمی کنند هم قدشان شوی.

نوشتن شرح جلسه و تصمیمات اخذ شده که تمام شد با خوشحالی مهر فوق سری را برداشتم که با رنگ قرمزش اعلام پایان کار کرده باشم. هنوز مهر به کاغذ نرسیده بود که حاج آقا اعتماد آمد بالای سرم و با لبخندی گفت: خسته نباشی جوون. همه چی مرتبه دیگه انشالله؟
با لکنت گفتم: ب ب بله حاج آقا.
دو سه مرتبه به پشتم زد. احسنتی گفت و رفت. سوالی که از میانه ی جلسه در ذهنم دور برداشته بود حالا انگار حاج آقا دکمه ی گریز از مرکزش را زده باشد بی اختیار از دهانم پرتاب شد:
ب ب ببخشید حاج آقا ا ا اگه ن نشه چی؟
هنوز در میانه ی در بود و داشت با دیگر فرماندهان خوش و بش می کرد که برگشت و با تعجب پرسید: اگه چی نشه برادر؟
- ا اگه خو خو خون مون بر ش شمشیرشون پیروز نشه.
دهانش همانطور باز مانده بود و چیزی نداشت بگوید. همه نگاهش می کردند و منتظر جوابی بودند. که ناگهان زد زیر خنده و بقیه نیز پیرو او شروع کردند به خندیدن.
آمد سمتم و دوباره زد به شانه ام و آبنباتی داد دستم و گفت: لطیفه ی با نمکی بود. آفرین جوون.
- اما...
- نه واقعا که استعداد داری.
و رویش را کرد سمت دیگری و گفت: برادر حیدری، برای شماره بعدی هفته نامه جبهه از این برادرمون استفاده کنید. ماشاالله. احسنت. این برادر با طبع شیرینی که داره می تونه کمک خوبی باشه براتون که به بچه های خط مقدم روحیه دوچندان بدید. خلاصه اینکه ببینم چیکار می کنی سید. هواش رو داشته باش.
دیگری به من لبخندی زد و رو کرد به حاج آقا اعتماد و گفت: چشم حاج آقا.
و بعد همه در حالی که همچنان می خندیدند از اتاق رفتند بیرون.
نفهمیدم چه مدت گذشت اما با صدای مهر که از دستم افتاد به خودم آمدم. دیدم هنوز کاغذ را مهر نکرده ام.
برش داشتم و روی کاغذ زدم. اما جز لکه ی قرمز بی معنایی چیزی بر کاغذ به جا نماند. دهانم تلخ و خشک بود.