۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

[…]

نه رازی مان با ستاره بود

نه پیوندی با شب.

نه خنکای باد مرهمی بود و

نه از آفتاب

نصیبی.

***

کارد به استخوان می رسد؛

فریاد

اما

دریغا

در گلو می میرد و

اشک

دیری ست

راهِ خود بسته می بیند...

***

چه امیدی بود چشمانت!

که برقش

بر مردمکان

ستاره بارانی بود

بر ظلمت شامِ این تنهایی...

***

تو را گریزی از رخوت می خواستیم

دریغا

به تنهایی خویش

اکنون

میخکوب گشته ایم.

1389/5/31

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

داستان غلامان: ساعت تجلیل


کریم وانت زهوار در رفته اش را چسبیده به دیوار پارک کرد. پیاده شد و لنگان لنگان سمت در خانه رفت. خانه ای بود قدیمی با دیوار نیمه آجر نیمه کاهگل که آمد و شد فصل ها جای جای پیکرش را زخم و زیل کرده بود. خانه دو طبقه اما کوچک بود. انبا اش را نیز با کمی تغییرات مسکونی کرده بودند. با اینهمه در آن شب تار جز چراغی که در رفتار باد قرار نداشت همه چیز گویی به خواب رفته بود و حتی کورسوی نوری از پنجره ای دیده نمی شد. به در نرسیده بود که باد چراغ را تاب دیگری داد، به دیوار کوباندش و همه آن نور سفید خیره کننده پخش زممین شد. با شکستن چراغ کریم چشمانش گشاد شدند. کلاه بافتنی اش را محکم روی گوش هایش کشید و با عجله داخل خانه رفت. هنوز بر پله ی اول بود که دری در طبقه همکف باز شد و پیرزنی با چادر نماز آمد بیرون و گفت: جناب سرهنگ.... جناب سرهنگ...
و کریم گویی نشنیده باشد همچنان شتابزده تقلا می کرد تا پای معلول اش را همساز خود کند. پیرزن جلوتر آمد و گفت: کریم آقا...
کریم متوجه پیرزن شد. برگشت و با تعجب گفت: سلام حاج خانوم. این وقت شب بیرون چیکار می کنین؟
پیرزن با دلخوری گفت: علیک سلام. مگه بنا نبود این چراغ رو درست کنی؟ این لامپ ششم بود که امشب شکست. به خدا کم لطفی می کنی. آخه نمی شه که از نون شب بزنیم پول چراغ بدیم.
کریم سرش را انداخت پایین و گفت: شرمنده حاج خانوم. همین فردا می رم شهرداری پی گیرش می شم. لامپ رو هم عوض می کنم. دیروقته. شمام بفرمائین. هوا سرده. سرما می خورین.
- چی بگم والا... به خانوم سلام برسونین.
- چشم. بزرگی تون رو می رسونم. خدا سایه تون رو از سر ما کم نکنه. شب تون بخیر.
و پیرزن همچنان که زیر لب غرولند می کرد رفت. کریم اینبار بی رمق و خسته پله ها را بالا رفت و داخل خانه شد. هانیه را دید کنج دیوار نشسته. گفت: سلام. چرا نخوابیدی هنوز؟
هانیه دستپاچه از جایش بلند شد و گفت: سلام کریم آقا. خسته نباشی. چیزی می خوری؟
و ژاکت و کلاه کریم را گرفت و گوشه ای مرتب گذاشتشان.
کریم دور و برش را نگاهی کرد و گفت: خبری شده؟
- نه! چه خبری؟
- پس چرا تا این وقت شب بیداری؟
- هیچی بابا. مرتضی فردا امتحان داره. جونم رو گرفت تا بشینه سر درس اش.
- الان کجاس؟
- خوابه. پای کتاب اش خوابش برد. بردمش تو جاش.
- خب پس تو هم می خوابیدی دیگه. واسه چی بیدار موندی؟
- گفتم که. درگیر پسره بودم. به هیچ کارم نرسیدم.
- چه کاری؟
- وا! کار خونه دیگه.
- کار خونه که دیر نمیشه. خب فردا می کردی... دارم می میرم از خستگی.
و رفت که دست و رویش را بشوید. هانیه با حوله ای آمد سمت کریم و داد دستش.
- ای بابا. همین طوری هم کارا می افته پشت هم. یه روز هم یه روزه. برا فردا کار هست به اندازه کافی.
- دست ات درد نکنه (همانطور که داشت صورتش را خشک می کرد گفت) مگه مرتضی امتحان نداره. اینطوری سر و صدا می کنی زابراه می شه که. امتحانش خراب میشه.
- (حوله را گرفت و همین طور که می رفت بگذاردش سر طاقچه گفت) سخت می گیری. سر و صدایی نبود. تو هم ماشالا بعد یه روز کار و بدو بود خوب حوصله چک و چونه داریا.
- من که چیزی نگفتم. فقط فکر اون بچه ام.
- بعله. اونو که می دونم. یکم هم فکر من باش کریم آقا. ( و با یک لیوان چای و خنده رو آمد سمت کریم)
- (کریم لبخند زد و گفت) شما که جای خود داری. می دونی امروز کاظم چی می گفت؟
- ها؟
- می گفت (و صدایش را کلفت کرد) زن، اوستا، حکم چوب تعادل بندبازا رو داره. اگه خیلی بهش گیر بدی قدم از قدم بر نمی داری و از زندگی می مونی. اگرم ازش غافل شی قدم اول رو برنداشته طوری کله پا می شی و می افتی پایین که خودتم نمی فهمی چی شد که اینطوری شد. ( و صدایش را دوباره صاف کرد) منم بهش گفتم با این حساب بعد این همه بدبختی و دو دوتا چهارتا کردنا که بلکه بتونی زندگی و خرج و مخارجش رو یه جور سرهم بیاری و بگذرونی تازه دستگیرت می شه همه اینا بند همون چوب تعادله ست و اون بوده که برده بودتت جلو.
- خب بعد؟
- هیچی. باید می دیدی قیافه اش رو. بنده خدا انگار پیامبر بهش نازل شده همین طوری هاج و واج نیگا می کرد.
- (سقلمه ای به کریم زد و با خنده گفت) تو هم هی این بدبخت رو اذیت کنا. منم که این همه ساله زن اتم بعضی وقتا نمی فهمم چی میگی. اون که اکابر رو هم تموم نکرده. اون وقت حرفای قلمه سلمبه می ذاری تو کاسه اش.
- (خندید) تقصیر من چیه؟ نه. خودش هم بدش نمی آد. اصلا می آد این حرفا که جاهای دیگه شنیده جلو من میگه ببینه چی جوابش رو می دم... خب دیگه. امروزم روزی بود. تموم شد. تو هم کاراتو جمع و جور کن بخوابی دیگه.
- کاری نبود. تمومه دیگه.
- حالا چیکار می کردی؟
و نگاهش رفت سمت کنج اتاق. چیزی توجه اش را جلب کرد. آرام آرام رفت و لباس را از کنار اتو برداشت. نگاهش کرد. رو کرد سمت هانیه و گفت: این اینجا چیکار می کنه؟
- داشتم اتوش می کردم. دو سه تا وصله می خواست. زدم. اما معلوم نیس. اتوش هم تموم شه مثل روز اولش می شه.
و تند آمد و لباس را از دست کریم قاپید. بازش کرد و نشانش داد و حرفش را پی گرفت: اصلا فکرشم نمی کردم بعد این همه سال هنوز قابل پوشیدن باشه. جنس اش خیلی خوبه. تو هم که همیشه خوب چیز میزاتو نگه می داشتی...
کریم همینطور داشت او را نگاه می کرد و آخر سر میان حرفش پرید که: هانیه...
نتوانست ادامه دهد. پای اش تیر کشید و صورتش درهم رفت. هانیه لباس را رها کرد. زیر بغل اش را گرفت و آرام همانجا نشاندش. بعد جلبی رفت و با یک لیوان آب و یک دانه قرص برگشت و داد دست اش. همانجا نشست و شروع کرد به مالیدن پای کریم و گفت: آخه چرا خودتو حرص می دی؟ بعد این همه سال خواستن ازت تشکر کنن. کجاش اشکال داره؟ چیش حرص خوردن داره؟
- دوباره شروع نکن هانیه. ما که قبلا حرف زدیم. مگه قرار نشد که دیگه بهش فکر نکنی؟
- اما....
و همانطور که پای کریم را مالش می داد سرش را انداخت پایین.
کریم با خود فکر کرد که مگر خودش توانسته بود فکر نکند؟ بعد از تمامی این سال ها هنز زنده و روشن تمامی آن روزها جلوی چشمش حی و حاضر بودند و لحظه ای از دست شان آسایش نداشت. گفت: اما چی هانیه؟ برم اونجا بگم چی؟ چی گیرم می آد؟ اگه برم این پا دوباره پا می شه؟ یا همه این سال ها که به پای من نشستی و سوختی دوباره برمی گردن و زنده می شن؟
- نه کریم آقا. اصلا حرف اینام نیس. من هرچی کردم بی منت بود. نبود؟ فقط نمی فهمم اگه یکی بخواد بگه آقای صابری، جناب سرهنگ، دست ات درد نکنه که از خاک و مردم ات دفاع کردی، آدم بایستی حرص بخوره و ناراحت بشه؟
- منم بی منت رفتم جبهه. نرفتم؟ اگه رفتم جنگیدم چون باید می رفتم. بقیه هم جنگیدن. اصلا کی نجنگید؟ حالا چرا باید از من تشکر بشه؟ مگه من تخم دو زرده کرده ام؟ واسه چیزی که هر روز دارم عذاب اش رو می کشم می خوان ازم تشکر کنن؟
هانیه از دست افتاده بود. دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
- آخه چرا اینطوری نگاه می کنی بهش؟ خب از بقیه هم تشکر کردن. از بقیه هم تقدیر کردن.
- هانیه. من نمی خوام کسی ازم تقدیر کنه.
- چرا؟ خب آخه مگه چی می شه؟ آسمون به زمین می آد؟
- من نمی فهمم این چه اصراریه که تو داری. چیه این قضیه انقدر درگیرت کرده که حاضر نیستی ازش کوتاه بیای؟ دنبال چی هستی هانیه؟
- من؟....
شوکه شده بغض اش گرفته بود. نفس اش شکسته شکسته بیرون می آمد.
من چیزی نمی خوام چی می خواستم این همه سال؟ شدم زن گل سرسبد محل. همه عزت و احترام اش می کردن. رو حرف اش نه نمی آوردن و وقتی جایی می رفت به احترام اش از جاشون بلند می شدن. رفت برا همین مردم جنگید. جوونی و سلامت اش رو داد. وقتی برگشت دیگه انگار آدم قبلی نبوده باشه، مثل غریبه ها باهاش رفتار کردن. هفته ی اول کلی تحویل اش گرفتن. بعد دیگه هیچی. حالا دیگه روشون رو برمی گردونن. دلم می خواد ببینم شوهرم رو که عزت و احترام اش می کنن. خیلیه؟ می خوام مثل قدیما براش از جاشون بلند بشن و سلام اش کنن...
و بغض اش دیگر مجال ادامه حرفش را نداد. دستانش را به زانوهایش تکیه داد و با کف دست اش چشمان اش را پوشاند و تکیه داد به کریم.
کریم دستش را دور هانیه حلقه کرد و آهسته گفت: هانیه... جنگ سیاهه. هیچ لکه ی روشنی توش نیس. آدمیزاد بناست چیزی بسازه. آباد کنه. بن مایه آدم اینه. وقتی دست ات به خون کسی آلوده میشه، حتی به حق، انگار چیزی درون ات می شکنه. وقتی همرزم ات کنارت داره می دوه، یهو می افته زمین و پرپر میشه و تو خون خودش غرق میشه، یه چیز دیگه درون ات می شکنه. همین طوری ذره ذره همه وجودت خورد و خاکشیر میشه. وقتی جنگ تموم می شه و برمیگردی خونه، خودت هم به آدم بودن ات شک می کنی. به خودت می گی، هی کریم، تو هنوز آدمی؟ مطمئنی رفتی حموم خوب خودتو شستی؟ جایی ات خونی نباشه هنوز؟ تا یه سال هربار می رفتم حموم دنبال لکه ی خون می گشتم رو تنم.... هانیه... چی این جای تقدیر داره؟
هانیه سکون کرده بود و آرام گریه می کرد.
- ولی باشه.... به خاطر تو می آم.
هانیه سرش را بلند کرد و به چشمان کریم نگاه کرد: جدی می گی کریم آقا؟
- آره. مراسم چه ساعتی بود؟
- 3 بعد از ظهر
- خیله خب... باشه پس.
و داشت آرام و محتاط از جایش بلند میشد که هانیه بی هوا سر بلند کرد و گفت: می دونی کجاس؟ فاطمی...
- (میان حرفش با لبخند گفت) آره می دونم. فاطمی سالن وزارت کشور. ساعت 3. چشم. خیالت راحت. حالام دیگه پاشو. پاشو یه آبی به سر و صورت ات بزن بگیر بخواب. دیروقته. از فردات می مونی.
- ولی لباس ات...
- خیلی هم خوبه. دست و پنجه ات درد نکنه. واقعا هم مثل روز اولش شده.
و کمکش کرد از جایش بلند شود. خودش رفت سمت آشپزخانه که هانیه گفت: غذا گرمه. الانه میارم برات.
- دست ات درد نکنه. اشتها ندارم.
- چیزی خوردی؟
- نه. میلم به غذا نمی ره.
- پس آشپزخونه رفتی چیکار؟
- (با جاور و خاک انداز آمد بیرون) چراغ دوباره شکست. نشنیدی؟
- نه
- آره. دارم می رم جمع اش کنم.
- ای بابا. کی میری شهرداری بگی بیان درست اش کنن بالاخره؟
- همین فردا.
و از در رفت بیرون. وقتی برگشت، هانیه جا را پهن کرده بود و خودش هم خواب اش برده بود. رویش را انداخت. چراغ را خاموش کرد و خوابید....
فردا صبح اش هنوز آفتاب نزده کریم با یک ظرف کوچک غذا و کیسه ای مشکی آمد بیرون. ظرف را در داشبورد گذاشت و کیسه را زیر صندلی. وانت را روشن کرد و آهسته براه افتاد. در پیچ کوچه که پنهان شد، هانیه نیز پرده را رها کرد و از پشت پنجره رفت کنار.
سر ظهر، کریم کنار کاظم روی چمن پارک زیر سایه ی وانت نشسته بودند و داشتند نهار می خوردند. کاظم جوانی چهار شانه بود با دست هایی پت و پهن، و بینی ای که با وجود آن سبیل پرپشت، شکستگی اش کمتر به چشم می آمد. غذا که تمام شد هنوز داشت می جوید که رو به کریم کرد و گفت: اوستا، خب الان چیکاره ایم؟
کریم بی آنکه سر بلند کند گفت: هیچی. واسه امروز بسه.
کاظم چشمانش گرد شد: چیه کریم آقا. امروز از صب دمقی. چیزی شده؟
کریم ظرف ها را جمع می کرد که میانش سرش را آورد بالا و گفت: نه چیزی نشده. یه سر باید برم شهرداری. بعدشم کار دارم. هانیه منتظرمه. تو هم برو خونه. اجرت امروزت رو کامل گذاشتم روی داشبورد. ورش دار.
- (چهره اش درهم رفت) کی حرف اجرت رو زد؟ خواستیم بگیم اگه کاری هست تعارف نکنین. لب تر کنی، هرچی باشه، رو چش ام.
- (خندید) نه باباجون. زنده باشی. سلام منو به مادرت برسون.
و رفت وانت را روشن کرد. کاظم آمد دم پنجره شاگرد و گفت: خدافظ کریم آقا.
- هی. واستا ببینم. اجرت ات رو وردار.
- نه کریم آقا. باشه فردا.
- رو حرف من نه نیار پسر.
- ببخشید ( و دستش را دراز کرد و پول را برداشت) چشم.
کریم داشت راه می افتاد که کاظم بار دیگر پرید جلو و گفت: ولی کریم آقا.... خیر ِ دیگه؟
- (همانطور که در چشمانش خیره شده بود گفت) چه فرقی داره. بیا بیرون از این خیر و شر کاظم. زندگیه... زندگی
و دستش را برای خداحافظی آورد بالا، پایش را گذاشت روی گاز و براه افتاد.
کاظم همانطور آنجا ایستاده، وانت را نگاه می کرد با دست معطلی که در هوا برای خداحافظی معلق مانده بود. ناخودآگاه زیر لب گفت: بله اوستا...
در حال و هوای خودش بود که ماشینی کنارش ترمز زد و گفت: کجا؟
- ها؟ سه راه زندان
- بشین.
.......
کریم روی نیمکتی با یک کاغذ در دستش نشسته بود و سرش پایین بود. چند نفر دیگر هم کنارش با کاغذهایی مشابه تنگ هم نشسته بودند و گاه و بی گاه بهم چیزی می گفتند. راهرو از ازدحام کسانی که نشسته یا ایستاده بودند جای خالی نداشت و به شکل معجزه آسایی در این بین کسانی که در رفت و آمد بودند را نیز در دلش جای داده بود. کریم نفس اش به تنگی افتاد. سرش را آورد بالا بلکه نفس اش در آید. دکمه های ژاکت را باز می کرد که پیرزنی که کنارش نشسته بود رو کرد سمت اش و گفت: ببخشید آقا. من سواد درست حسابی ندارم. میشه شما برام بنویسی مشخصاتم رو؟ گفتن تا اینو پر نکنم جوابم رو نمی دن.
- چشم حاج خانوم. (کاغذ را گرفت و دست کرد در جیب اش خودکار در آورد)
مردی میانسال از نیمکت روبرو گفت: خودتو خسته نکن مادر. اونم که پر کنی باز هم جوابت رو نمی دن. آخرش خیلی که اصرار کنی، یه کاغذ دیکه می دن دست ات که پرش کنی و ببری پیش یکی دیگه.
کریم گفت: حالا دیگه اینطوری هم نیس. بنده های خدا سرشون شلوغه. بالاخره رسیدگی می کنن.
- ای آقا. دلت خوشه؟ شرط می بندم بار اولته سر و کارت افتاده به شهرداری.
- چطور؟
- (مرد خم شد سمت کریم) بهت می گم چطور. منو که می بینی الان یه ماهه هر روز خدا اینجام. کارم لنگ پروانه پایان کاره. یه دونه امضای ناقابل می خواد. قربون کرم خدا برم زمون جنگ هم نه ناقص شدیم نه کسی مون شهید شد که از صدقه سر اون جواب بدن. انگار بدهکاریم بهشون. ولی من باک ام نیس. من یکی باج بده نیستم. انقدر همینجا می شینم تا بهم جواب بدن. سرتو درد نیارم. حالا حالاها اینجا مهمونی.
پیرزن که انگار بیشتر از کریم حواس اش به حرف های مرد بود گفت: خیر نبینن. بنده های خدا رو از کار و زندگی می اندازن. ( و رو کرد طرف کریم) آقا راس می گن. نوه ی من معماره. خدا برا ننه باباش حفظ اش کنه. اومد بهم لطف کنه، چون در خونه بزرگ و سنگین بود، یه در کوچیک درست کرد. فرداش از شهرداری اومدن جلوش تیغه کشیدن که با اجازه کی این در رو ساختی. هرچی هم خواهش کردم فایده نکرد. نمی گن آخه من زن پیرزن با این دست علیل، آخه چطوری در به اون سنگینی رو باید باز و بسته کنم.
کریم که پر کردن مشخصات را تمام کرده بود کاغذ را داد دستش و گفت: چی بگم حاج خانوم. ایشالا که درست میشه.
همان موقع در اتاقی باز شد. سربازی آمد بیرون و داد زد: صابری... آقای صابری بیاد تو.
کریم از جایش بلند شد. داشت می رفت که مرد گفت: برو. ما که چشمون آب نمی خوره. اما ایشالا که جواب ات رو بگیری.
...
کریم از پله های ساختمان پایین آمد و رفت سمت وانت. کلمات کارمند شهرداری در هنوز در سرش چرخ میزد. بودجه، مجوز، مراحل اداری، صبر... صبر... آخه تا کی؟ نمی فهمید. پرسیده بود تا کی باید صبر کند و مرد پرخاش کرده بود که: تا هر وقت که صلاح باشه. حالا دیگه باید به شما هم جواب پس بدیم؟...
و کریم دیگر چیزی نشنیده بود. دهان کارمند را دیده بود که مرتب باز و بسته می شد و دست اش را که به سمت سرباز اشاره می کرد. آخرسر، سرباز آمده بود سمت اش، دستش را گرفته بود و برده بودش بیرون.
سوار وانت که شد ساعت را نگاه کرد. 2 بعد از ظهر بود. دست کرد زیر صندلی کیسه را آورد بیرون. تای لباس را باز کرد و نگاهش کرد. درجه ها و نام اش بعد این همه سال از رنگ و رو افتاده بودند. به سختی می شد اسم روی لباس ر خواند. داشت به خودش فحش می داد که چرا نگه اش داشته؟ چه چیزی درش می توانست بیابد که جز رنج بهمراه نداشته باشد؟ شاید هم اصرار هانیه بود. درست یادش نمی آمد. آن روزها منگ و درگیر خاطرات و تصاویری بود که هنوز نتوانسته بود برشان چیره شود. بعدترش هم فهمید که بیشتر از آنچه تصور می کرده تحلیل رفته که بتواند دوباره همه چیز را شروع کند و تنها می تواند با همان که از جان و توان برایش مانده زندگی اش را به هر تقدیر پیش ببرد. که همان ناچیز بنیه را بی حاصل صرف دست به گریبان شدن با آنها نکند. همان سال ها بود که وانت را قسطی خرید و ...
غرق افکارش بود که ضربه های مداوم روی شیشه ی وانت از جا پراندش. افسر داد می زد: راه بیوفت. توفق ممنوعه. نکنه دلت برا برگ جریمه تنگ شده؟
لباس را پرت کرد روی صندلی. ماشین را روشن کرد. لبخندی تحویل افسر داد و زیر لب گفت: چشم... و راه افتاد.
...
میدان فاطمی مملو از جمعیت و راه بندان بود. کریم با لباس نظامی به تن پشت فرمان وانت بی آنکه به اطراف نگاه کند سعی ممی کرد هرچه سریعتر خودش را به پارکینگ برساند. به پارکینگ که رسید نگهبان از اتاقکش آمد بیرون بیرون و گفت: برو عقب عمو. اینجا که پارکینگ عمومی نیس.
- سلام آقا. من اینجا برا مراسم اومدم.
- اومدی که اومدی. به خیالت بقیه اومدن پارک؟
- مثل اینکه متوجه عرضم نشدی قربون. من دعوت دارم. اینم برگه اش. ( و کاغذ را داد دست نگهبان)
- ببین برادر من، می فهمم چی می گی. اینجا که ارث پدرم نیس. اما این وانت قراضه ات رو اگه راه بدم تو، برام دردسر می شه. همین چندرغازی هم که در می آرم برا زن و بچه ام دیگه بهم نمی دن. برو همین دور و ورا پارک کن بیا دیگه. نوکرتم هستم. برو. برو راه بند اومده.
و با دست از ماشین های عقبی معذرت خواست.
کریم نگاهی به عقب انداخت و ماشین های پشت سرش را دید که منتظر بودند حرکت کند که داخل پارکینگ شوند. چیزی نگفت. رفت ماشین را پارک کرد و آمد. نگهبان را دید که داشت ماشین های دیگر را راهنمایی می کرد و دولا راست می شد. خواست برود آن سمت خیابان که چون پایش می لنگید آهسته قدم برمی داشت. ماشینی که منتظرش بود از خیابان رد شود دست اش را گذاشت روی بوق و سرش را آورد بیرون و گفت: تو شانزه لیزه که قدم نمی زنی مرد حسابی. برو دیگه.
کریم عذر خواست و برگشت توی پیاده رو. ساختمان را از نگاه گذراند. نگهبان را دید که همچنان داشت ماشین ها را راهنمایی می کرد و خیر مقدم می گفت. ناگاه هانیه و مرتضی را دید آنسوی خیابان دم در ایستاده اند و منتظر اویند. چشمان هانیه خیابان را مدام بالا و پایین می کرد اما او را ندیده بود. دست مرتضی را محکم گرفته بود و در ازدحام کسانی که داخل می شدند گاه از چشم هایش پنهان می شدند. از دیدن هانیه خوشحال شده بود و خواست دوباره راه بیوفتد که پای اش تیر کشید. دوباره هانیه را نگاه کرد و با خود گفت: نه هانیه. من اونجا نه احترامی به دست می آرم. نه عزتی. اونجا که برم انگار حق ام رو، قیمت همه عمر و روح تیکه پاره ام رو بهم عوض اش دادن و دیگه باهام تسویه حساب کردن. اونوقت قدم اول رو که از اون ساختمون بردارم و پام تیر بکشه، تازه حالی ام میشه که همونی هم که داشتم، همون دردم رو که تنها چیزیه که برام مونده هم باختم و دیگه هیچی ندارم. هیچی ام مال خودم نیس دیگه.
چشمانش خیس شده بودند. گفت: ببخشید هانیه. اما تو می فهمی. می فهمی که نمی تونم...
رویش را گرداند و لنگان لنگان برگشت سمت وانت اش.
آهسته و با اینحال بی قرار می رفت. بعد از همه این سال ها دیگر از پشت سر هم می توانست بفهمد درونش چه می گذرد. در دلش گفت: داری با خودت چیکار می کنی کریم؟ چرا خودت رو ازش خلاص نمی کنی؟
و چشمانش را طوری که مرتضی نبیند پاک کرد و گفت: بریم مامان.
- ااا. مگه نگفتی می ریم جشن؟
- چرا. اما بابات کار داشت. نرسید بیاد. یه دفعه دیگه میایم. باشه؟
- باشه.
....
خورشید داشت غروب می کرد که رسید خانه. لباس اش را عوض نکرد. نردبان را گذاشت پای تیرک چوبی و رفت بالا. لامپ را عوض کرد و سر حوصله و با دقت سرپیچ و قاب فلزی را سفت کرد و چند بار امتحان کرد تا مطمئن شود قرص و محکم است. نفس عمیقی کشید. آچار و چسب برق را داشت می گذاشت توی جیب اش که پایش دوباره تیر کشید. چنان بود که نتوانست خودش را نگه دارد و دست اش روی نردبان سر خورد و همراه با نردبان نقش زمین شد. از صدای نردبان همسایه ها آمدند بیرون. پیرزن را دید که آمد بالای سرش و گفت: کریم آقا، چی شد؟
و سر زنی که سرش را از پنجره آورده بود بیرون داد زد: چرا واستادی نسرین؟ زنگ بزن آمبولانس.
کریم همه تنش بی حس بود و چیزی نمی فهمید. چیزی هم نمی شنید. هانیه را دید از ته کوچه دوان دوان آمد سمتش. داشت خودش را می انداخت رویش که دیگر زن ها دستانش را گرفتند. روسری اش را دید که از سرش افتاد و باد موهایش را قاطی صورتش کرد. جیغ می کشید اما او چیزی نمی شنید. دیدش که نشاندنش زمین.
همان دم چند مرد آمدند بالای سرش و بلندش کردند و گذاشتندش روی تختی و بردندش توی آمبولانس. مردی با پارچه ای صورتش را پاک کرد و پیراهن اش را هم از تن اش در آورد. هر دو از خون قرمز بودند اما او چیزی احساس نمی کرد. نه دردی بود و نه سوزشی. چراغ را دید که در گرگ و میش هوا روشن شده بود. با نور سفید خیره کننده اش. خندید. و شاید هم فکر کرده بود که خندیده. درهای ماشین بسته شدند. و شاید که بسته شده بودند.
و چشمان کریم هم...

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

چشمانم را باز کرده بودم. نور کجتابی که از پنجره می تابید، چشمانم را می زد. سرم دور برداشته بود و می چرخید.

روی برگرداندم و به سوی پنجره نگاه کردم. کنار پنجره روی صندلی نشسته بود و سیگاری به لب داشت. چرخش دود سیگار، که در نور بامدادی پرحجم تر به نظر می آمد، توهمی به فضای آن روز صبح می داد. خواستم صدایش بزنم که تازه متوجه دستمالی شدم که تا حلق در دهانم فرورفته بود. عق زدم و ترشاب معده حال و روزم را بدتر کرد. سرم به شدت می چرخید. نگاهی به بدنم انداختم و دیدم چارمیخ، به گوشه های تخت بند شده ام.

بی آن که نگاهی به من بیاندازد. همانطور که دود سیگارش را بیرون می داد گفت:

ـ بالاخره بیدار شدی؟! فکر نمی کردم بدنت این قدر به خواب آور حساس باشه. ببخشید. فقط می خواستم که مزاحمم نشی. ولی الان یه ده ساعتی می شه که یه کله خوابیدی.

بلند شد و چایش را که در آن سرما از خود بخار می پراکند، لاجرعه سرکشید. هر چه با خود کلنجار می رفتم، نمی توانستم علت این کارش را بفهمم. نمی دانستم که مرا به چه جرمی به بند کشیده و چه بلایی می خواهد سرم بیاورد. خواستم با تمام توانم داد بزنم، ولی تنها صدای خفه ای از دستمال بیرون زد. چرخید و با لبخندی نگاهم کرد:

ـ تو مجرم نیستی. شاهدی. ولی چون در اوج حماقت، آدم نوع دوستی هم هستی، مجبور بودم ببندمت به تخت. ببخشید.

همیشه همین طور بود. لازم نبود حرف از دهانم بیرون بیاید تا او منظورم را بفهمد. کافی بود به آن فکر کنم و او پاسخ سوال هایم را بدهد. ولی این بار، توضیحاتش تنها گیج ترم کرده بود. نفهمیدم باید شاهد چه باشم، یا نوع دوستی من چرا می بایست او را به این کار مجبور کرده باشد. فکری به ذهنم خطور کرده بود. ولی چنان وحشتناک بود که ترجیح می دادم خود را به نفهمیدن بزنم.

ـ خوبه ها! بعد هشت سال اومدی اینجا و جای اینکه پیش پات گوساله بزنم زمین، بستمت به این تخت و ...

برگشت و به سمت میز تحریرش رفت. به آهستگی کتاب ها را از روی آن برمی داشت و نگاهشان می کرد و کنار میز، روی زمین می چیدشان.

ـ اینو یادته؟! آخرشم نخوندیش، نه؟ حیف به خدا. نصف عمرت بر فنا.

کتاب ها را دونه به دونه نگاه می کرد و زمین می گذاشت. سخت آرام و خونسرد بود. گویی همه چیز عادی ست و مشغول همان گپ و گفت های همیشگی ایم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. دستانم را تکانی دادم؛ بندها بازنشدنی بودند.

ـ من بینوا بندگکی سر به راه نبودم/ و راه بهشت مینوی من/ بزرو طوع و خاکساری نبود... دهنش سرویس. چه شعری گفته واقعا... بله استاد! و خدایی دیگرگونه آفریدم. انسانیت خدای منه. خیلی سختگیرتر و جبارتر از خداییه که تو بچگیام می پرستیدمش.

میز را از کتاب تهی کرد و به سمت وسط اتاق کشیدش. با وسواس تمام آن را روی گل قالی قرار داد و کنار پنجره رفت. قمری کوچکی که لب پنجره نشسته بود، پر زد. صندلی را کنار تخت آورد و کنارم نشست. سیگاری آتش زد و به من خیره شد؛ در سکوت.

نگاهش کردم. چین و چروک زیادی به صورتش نشسته و پای چشمانش گود افتاده بود. موهایش جوگندمی شده بود و مرد جا افتاده ای را می مانست. برق چشمانش اما همان شور و نشاطی را داشت که هشت سال پیش برای آخرین بار دیده بودم. هنگامی که مرا به آغوش کشید و در گوشم زمزمه کرد که :« همینی که هستی بمون. نذار جوهرت عوض شه.»

بغضی گلویم را فشرد. به شب هایی فکر می کردم که تا صبح سیگار می کشیدیم و آن قدر می خندیدیم که کارمان به گریه می افتاد و قضای حاجت. یا از بغض هایی می گفتیم که هیج وقت به گریه تبدیل نمی شدند. چه دور بودند آن روزها و آن شب ها. چه دور بودم من از او و چه برهوتی میان ما سبز شده بود. ولی هنوز خود را در او می دیدم و او را در خودم.

ـ خسته شدم. واقعا دیگه خسته شدم. زندگی بدجوری خمم کرده. لازم نیست بگم چرا. درسته خیلی وقته که نبودی، ولی بی خبر هم نبودیم از هم. ها؟! همه ی اون چیزایی که بهشون معتقد بودم، رنگ از دست دادن. همه ی اون آدمایی که دوسشون داشتم، از دستم رفتن؛ هرکدومشون یه جور. همه ی آرزوهام باد هوا شدن. به هیچ کدومشون نرسیدم. آخرش، بعد این همه خوندن و نوشتن، نه کسی بهم گفت خرت به چند منه، نه حتی یه نفر پیدا شد که بگه می فهمه چی می گم.

یادته روز آخری که می خواستی بری: داشتیم می گفتیم که انگار ما اصحاب کهفیم. سکه مون به هیچ نمی ارزه. واقعا راست می گفتیم. تو هم آخه همینطوری شدی. بگو آن جا که رفتی شاد هستی؟! من که می دونم نیستی. تمام این مدتی که تو رفتی، سرم رو کردم تو کتاب. هی خوندم، هی خوندم. هی نوشتم. هیچی نشد آخرش. به هیچ جا نرسیدم. نه تو زندگی شخصیم، نه تو کارم. نه پولی به دست آوردم که دل بهش خوش کنم، نه یکی پیدا شد بهم بگه آفرین. بابا نگه آفرین. حداقل بگه دمت گرم که سعی خودت رو کردی. ولی همه یه جوری نگام می کنن که انگار به خواهر و مادرشون تجاوز کردم با نوشته هام. فایده نداره. اصلا به زحمتش نمی ارزه. کامو اشتباه می کرد. زندگی، واقعا به زحمتش نمی ارزه.

اشکش رو از صورتش پاک کرد و به سمت پنجره رفت. پنجره را گشود و پرده را کنار زد. سیگاری روشن کرد و خیره به باغ شد. قلبم انگار از تپش وامانده بود. همه ی وجودم رو سرمایی احاطه کرده بود که هر لحظه انگار میرفت خونم یخ بزند. خیره به سقف شدم. توان دیدنش را نداشتم.

ـ بی خود احساس گناه بهت دست نده. هر کسی خودش مسیر زندگیش رو تعیین می کنه، مستقل از بقیه. تو مسیر خودت رو انتخاب کردی و رفتی. من هم مسیر خودم رو انتخاب کردم و همینجا موندم. نه تو به خاطر من رفتی نه من واسه تو موندم. ولی می دونی از چی می سوزم؟ این که حتی خودم هم به خودم رحم نمی کنم. به خدا هیش کی اندازه خودم بهم فحش نداده. درد همینه دقیقا. یه چیزی انگار تومه که به محض اینکه یه کاری می کنم که تو نظرم خوبه، داد می زنه که این کارو کردی چون جرئت انجام اون یکی رو نداشتی. یا هم تا میام شعری، داستانی چیزی بنویسم، شروع می کنه به فحش دادن که محتاج توجه بقیه ای. یه آب خوش از گلوم نمی ذاره پایین بره.

به سمت رادیو ضبط رفت و کاستی در آن گذاشت. آهنگ آشنایی بود، ولی انگار سالیان سال بود که نشنیده بودمش. در کمدش را باز کرد و یک دست کت و شلوار بیرون آورد. لباسش را که عوض کرد، آمد و روی صندلی کنار من نشست.

ـ یادت باشه تو هیچ وقت، هیچ چیز رو نمی تونی تغییر بدی. تازه اگه تغییر بدی، همه چیز بدتر هم می شه. و صدالبته که هیچ وقت، هیچ اتفاق مهمی نمیفته. در همیشه رو همون پاشنه می چرخه. ها؟ موافقی؟

سرم را به تأیید تکان دادم و اشکم روی صورتم غلتید.

ـ یادت اومد این آهنگ رو؟ آخرین شبی که با هم نشسته بودیم خونه تون، داشتیم گوش می دادیم بهش. موسی و شبان. ها؟

کیسه ی سیاهی را از زیر تخت بیرون کشید. راست ایستاد و به سقف نگاهی انداخت. لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشسته بود. همانطور که به سمت میز می رفت، با من گفت:

ـ دو ساله که منتظر همچین روزیم. بارها می تونستم خودم به تنهایی این کار رو انجام بدم. ولی حتما باید یکی رو شاهد می گرفتم. کی جز تو؟! تو تنها کسی بودی که می فهمیدی چی می گم. تویی تنها که می فهمی/ زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را. ولی واقعا خوشحالم که اومدی. شاید تو هم بعدا با خودت بگی که این یارو جدا عقده ی حقارت داشته و کلا باید خودش رو به همه ثابت می کرده. حرفت رو رد نمی کنم داداش جان! منتها تفسیرش باشه با اهلش...

طنابی را از کیسه بیرون آورد و زیرلب خواند:

ـ حلقه ی ریسمانی را که از سبد برداشت مقاومت آزمود/ و انبانچه ی نفرت را/ به دامن مرد یهودی پرتاب کرد مرد تلخ...

طناب را به قلابی که از پیش بر سقف بسته بود گره زد و همه چیز را آماده کرد. نظریه ام درست بود. از پایین که نگاهش می کردم، جبروتی داشت. در همان حال، با دست به رادیو اشاره کرد و با او به زمزمه پرداخت:

ـ دید موسی یک شبانی را به راه/ کاو همی گفت ای خدا و ای اله/ تو کجایی...

بغضش ترکید. از میز پایین آمد و روی صندلی کنارم نشست. سیگار دیگری آتش زد.

ـ تو راه خودتو رفتی و من هم راه خودم رو. هر دومون هم همدیگه رو دوست داریم. بالاخره زندگی یه جوری شد که اینجا، تو این وضعیت کنار همدیگه باشیم. باور کن خوب جایی رسیدیم به هم. پس سعی نکن تغییرش بدی. پس هیچ چی نگو. داد هم نزن. یادمه تو یه فیلمی می گفت: زخمای آدم سرمایه ی آدمه. نباید اونو با هر کسی قسمت کنی. داد نزن. آروم و بی سر و صدا، همه چیز رو تحمل کن. این هم سرمایه تو...

دستمال را از دهانم بیرون کشید و گوشی تلفن را در دستم قرار داد. آرام و متین از میز بالا رفت...

بدن بی جانش، پشت به من تاب می خورد.

حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را

در فضا رها کرد.

با تبسمی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

تاریخ

( به مظفر خاکسار)

سپیده دمان در پهنه ی ِدشت،

به کرشمه ی سرخ آفتاب

بر کبود ِافق

سوار ِرشیدی دیدم:

مژده بخش ِرهایی

ـ به شیهه ی دلربایی اسبش ـ

که تازان

سوی ِشهر

جاری شد.

ما را

گمان ِامان

شاد

در خواب کرد.

***

شباهنگامش بر کناره ی رود دیدم:

تن بشسته از خون و غبار

که شمشیر ِسرخگونش

سر در خاک داشت،
و با لب خنده ی ِفتح،

سکه های طلا

بازمی شمرد.

***

سحرگاه

دخترک،

جویای ِبوی ِپدر

چشم

در پهنه ی دشت داشت.

و زن،

در بستر ِشوی،

آرام می گریست...