۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

رستوران سلف سرویس ِ "Augeas"


این قوی ترین اعتراضی است که به طرز زندگی مرد مجرد می شود: در تنهایی غذا می خورد. به تنهایی غذا خوردن آدم را زمخت و خشن می کند. آنان که به این جور زندگی عادت کرده اند، اگر می خواهند ضربه نبینند، باید مانند اسپارتی ها زندگی کنند. دیرنشینان از این خبر داشته اند که تنها به غذای ساده و مختصر قناعت می کرده اند. زیرا فقط در جمع غذا خوردن است که حق مطلب ادا می شود: زیرا اگر بناست غذا فایده ای داشته باشد، باید تقسیم و توزیع شود: مهم نیست با چه کسی: قدیم، یک گدای سر میز سفره را غنی می کرد. تنها چیزی که مهم است تقسیم کردن و بخشیدن است، و نه بهانه برای گپ و گفت. شگفت انگیز اینجاست که، از سوی دیگر، بدون غذا خوردن، به پایداری دوستی هم خدشه وارد می شود. مهمان داری همه ی تفاوت ها را هم سطح می کند؛ پیوند می دهد. کنت سن-ژرمن در برابر سفره های غذا (از خوردن) پرهیز می کرد، و تنها به همین سبب متکلم وحده می شد. با این حال، اگر همه پرهیز کنند، هم چشمی و اختلاف بالا می گیرد.

(والتر بنیامین – خیابان یک طرفه ص 66)

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

هجرانی

چکّ و چکِّ عصب­سوز قطرات
در اعماق...
ظلمات ِدهشت­ناک ِاعماق
بی­چراغ...

لغزنده جای­گاهی
ـ سبزینه­رنگ­ فرشی ـ
آفرینه­ی رخوتِ آبی
بر سست تخته­سنگی
چون پرّ ِکاهی.
***
آه! ای برادران!
یوسف را
هنوز
کورسوی ِامیدی هست
از ماه­تابه­ای:
که مگر دریا به دستان خویش بنوازد
بی خطابه­ای...

هان! ای ساربان!
زنگی ِخویش را فرمان دِه
تا به دلوی
فرزندِ پیر را
ز ژرفا
به درآرَد !
***
اینک کودک
که دریا را
به دست می­فشارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...

گر بخواهد از دل برآید این سطور، همه شرح فراق خواهد بود. سرشار از غصه­ هایی که به روزگار سپری شده­ مان خورده و چشیده­ ایم. شرح آنانی خواهد بود که دوست­شان داشته و داریم. آنانی که دیگر نمی­ بینیم و نمی­ شنویم­ شان. یارانی که به خاطره می­مانند و چون هم او، سخت ستم­گر و بی­رحم­ اند.

حدیث تو اما دیگر است: حدیث کوچ و هجرتی­ ست که تلخ بود و هست لیک آغشته به امید؛ برای تو و برای من. پس همان به که در وصف تو باشند این سطور.

و هیچ کس ندانست و نداند که چه یافتیم در آن دوران هم­راهی­ مان؛ من و تو. آن­چه می­ جستیم و اندکی یافتیم، نه از سواحل گیسوم بود و، نه از گنبد مسجد شیخ. نه «جام­ های تهی­ شده از پی هم» راه نمایاندمان، نه کوه­ ها و نه چمن­زاران. صفایی بود در هر ثانیه و هر گام­­ مان که از این­ها نبود؛ از شرافت تو بود وصداقت من. از فصاحت من بود و ز سبزای روح تو.

اندیشیدن در این باب صعب است و نگاشتن، جان­ کندنی را ماند. سخن از تو راندن، گفتن از خنکای آبی ست از زبان عطشانی.

« پس سخن کوتاه باید والسلام...»

مــعاشران ز حریف شــبانه یــاد آریــد حـقـوق بندگــی مخلصانه یاد آریـد

به وقت ســرخوشی از آه و ناله عشاق به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید

چو لطف بـاده کند جـلوه در رخ ساقی ز عــاشقان به سـرود و تـانه یـاد آریـد

چــو در میان مــراد آورید دست امــید ز عــهــد صحبت ما در میانه یـاد آرید

سمند دولت اگــر چند ســرکشیـده رود ز هــمرهان به سـر تازیانـه یـاد آریـد

نمـیخــورند زمــانی غــم وفــاداران ز بـیوفـایی دُور زمــانه یــاد آریــد

به وجه مرحمت ای ساکنان قصر جلال ز روی حـافــظ و آن آستانه یـاد آریـد

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

تو را من چشم در راهم


چیزی برای شروع شدن ندارم. چیزی برای شروع کردن این گفتگو هم نیاز نیست. گفتگویی که هزار بار پیش از این شروع شده. و تنها امروز و این ساعت، بیش از اینکه با نگاه و کلام مان عجین باشد، بیشتر به خاطرات پیوند می خورد.
یادم هست روزی که عزم جزم کردیم به نوشتن. نوشتن داستان. و من بی صبرانه هرچه می دانستم در این باب را توضیح می داد که قلم چگونه بر کاغذ می لغزد و تو باری تنها سر ریز شدن شعر را می دانستی و چه خوب هم می دانستی. چیزی که من همواره درش علیل بودم. امروز دیگر نه تو چندان داستان می نویسی و من نه چندان شعر. اما همان روزها هم سایه ی این فراق چندان بود که ما را به صرافت گوشه ای بیاندازد که بتوان کمی حرف زد. کمی از آنچه هر دو می دانستیم چقدر بودیم را درش شریک شویم و قلم هامان را به سیاق خودمان بچرخانیم، شاید که چرخ روزگار را بر ما سهل تر کند.
اما باز هم فقط این نبود. پاره شعری، نوشته ای از دیگری و یا حتی کلامی خودمانی هم چنان جای می گرفت در میان گفتگومان که انگار خود سراینده ی آنها باشیم. و تو که آن چند خط را از شاملو در کوله بارم گذاشتی، باید می دانستی که همین حالا هم هیچ چیز اندازه ی آن تابلو در اتاقم جاگیر نشده است.
من نمی دانم این وبلاگ بیش از من و تو کسی را به رخ اش خواهد دید یا نه. اما من چنان خواهم نوشت که هرکس هم که نفهمد، چون گذشته تو بفهمی حرفم را.
این نوشته را خودم نوشته به حساب نمی آورم. چون دوست دارم اولین خطوط نوشته شده در این صفحه از آن تو باشد. تو خیال کن که این چند خط، دری باشد که مشتاقانه گشوده باشم برای دخول تو. سلامی و آغوشی.

ریرا صدا می آید امشب
از پشت کاچ که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی ست که می خواند...
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ریرا ریرا
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند.
(نیما یوشیج)