گر بخواهد از دل برآید این سطور، همه شرح فراق خواهد بود. سرشار از غصه هایی که به روزگار سپری شده مان خورده و چشیده ایم. شرح آنانی خواهد بود که دوستشان داشته و داریم. آنانی که دیگر نمی بینیم و نمی شنویم شان. یارانی که به خاطره میمانند و چون هم او، سخت ستمگر و بیرحم اند.
حدیث تو اما دیگر است: حدیث کوچ و هجرتی ست که تلخ بود و هست لیک آغشته به امید؛ برای تو و برای من. پس همان به که در وصف تو باشند این سطور.
و هیچ کس ندانست و نداند که چه یافتیم در آن دوران همراهی مان؛ من و تو. آنچه می جستیم و اندکی یافتیم، نه از سواحل گیسوم بود و، نه از گنبد مسجد شیخ. نه «جام های تهی شده از پی هم» راه نمایاندمان، نه کوه ها و نه چمنزاران. صفایی بود در هر ثانیه و هر گام مان که از اینها نبود؛ از شرافت تو بود وصداقت من. از فصاحت من بود و ز سبزای روح تو.
اندیشیدن در این باب صعب است و نگاشتن، جان کندنی را ماند. سخن از تو راندن، گفتن از خنکای آبی ست از زبان عطشانی.
« پس سخن کوتاه باید والسلام...»
مــعاشران ز حریف شــبانه یــاد آریــد حـقـوق بندگــی مخلصانه یاد آریـد
به وقت ســرخوشی از آه و ناله عشاق به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف بـاده کند جـلوه در رخ ساقی ز عــاشقان به سـرود و تـانه یـاد آریـد
چــو در میان مــراد آورید دست امــید ز عــهــد صحبت ما در میانه یـاد آرید
سمند دولت اگــر چند ســرکشیـده رود ز هــمرهان به سـر تازیانـه یـاد آریـد
نمـیخــورند زمــانی غــم وفــاداران ز بـیوفـایی دُور زمــانه یــاد آریــد
به وجه مرحمت ای ساکنان قصر جلال ز روی حـافــظ و آن آستانه یـاد آریـد
۱ نظر:
سبز تویی که سبز می خواهم
سبز باد سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و زورق در دریا
ارسال یک نظر