۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...

گر بخواهد از دل برآید این سطور، همه شرح فراق خواهد بود. سرشار از غصه­ هایی که به روزگار سپری شده­ مان خورده و چشیده­ ایم. شرح آنانی خواهد بود که دوست­شان داشته و داریم. آنانی که دیگر نمی­ بینیم و نمی­ شنویم­ شان. یارانی که به خاطره می­مانند و چون هم او، سخت ستم­گر و بی­رحم­ اند.

حدیث تو اما دیگر است: حدیث کوچ و هجرتی­ ست که تلخ بود و هست لیک آغشته به امید؛ برای تو و برای من. پس همان به که در وصف تو باشند این سطور.

و هیچ کس ندانست و نداند که چه یافتیم در آن دوران هم­راهی­ مان؛ من و تو. آن­چه می­ جستیم و اندکی یافتیم، نه از سواحل گیسوم بود و، نه از گنبد مسجد شیخ. نه «جام­ های تهی­ شده از پی هم» راه نمایاندمان، نه کوه­ ها و نه چمن­زاران. صفایی بود در هر ثانیه و هر گام­­ مان که از این­ها نبود؛ از شرافت تو بود وصداقت من. از فصاحت من بود و ز سبزای روح تو.

اندیشیدن در این باب صعب است و نگاشتن، جان­ کندنی را ماند. سخن از تو راندن، گفتن از خنکای آبی ست از زبان عطشانی.

« پس سخن کوتاه باید والسلام...»

مــعاشران ز حریف شــبانه یــاد آریــد حـقـوق بندگــی مخلصانه یاد آریـد

به وقت ســرخوشی از آه و ناله عشاق به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید

چو لطف بـاده کند جـلوه در رخ ساقی ز عــاشقان به سـرود و تـانه یـاد آریـد

چــو در میان مــراد آورید دست امــید ز عــهــد صحبت ما در میانه یـاد آرید

سمند دولت اگــر چند ســرکشیـده رود ز هــمرهان به سـر تازیانـه یـاد آریـد

نمـیخــورند زمــانی غــم وفــاداران ز بـیوفـایی دُور زمــانه یــاد آریــد

به وجه مرحمت ای ساکنان قصر جلال ز روی حـافــظ و آن آستانه یـاد آریـد

۱ نظر:

ریر ا گفت...

سبز تویی که سبز می خواهم
سبز باد سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و زورق در دریا