۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

هجرانی

چکّ و چکِّ عصب­سوز قطرات
در اعماق...
ظلمات ِدهشت­ناک ِاعماق
بی­چراغ...

لغزنده جای­گاهی
ـ سبزینه­رنگ­ فرشی ـ
آفرینه­ی رخوتِ آبی
بر سست تخته­سنگی
چون پرّ ِکاهی.
***
آه! ای برادران!
یوسف را
هنوز
کورسوی ِامیدی هست
از ماه­تابه­ای:
که مگر دریا به دستان خویش بنوازد
بی خطابه­ای...

هان! ای ساربان!
زنگی ِخویش را فرمان دِه
تا به دلوی
فرزندِ پیر را
ز ژرفا
به درآرَد !
***
اینک کودک
که دریا را
به دست می­فشارد.

۲ نظر:

سیخول گفت...

این شعرت کهنه نمی شه. یا شایدم هرچی کهنه تر میشه قیمتی تر میشه. امروز بی هوا رفتم تو جاده تالش.

م.پ گفت...

اینو قبلاً خونده بودی برام .
دوستش دارم .
راستی یه چیزی .
وقتی کپی پیست میکنی دقت کن که ه ها به کلمه بعدی نچسبن !
زشته !
عیبه !
ایراد داره !