هجرانی
چکّ و چکِّ عصبسوز قطرات
در اعماق...
ظلمات ِدهشتناک ِاعماق
بیچراغ...
لغزنده جایگاهی
ـ سبزینهرنگ فرشی ـ
آفرینهی رخوتِ آبی
بر سست تختهسنگی
چون پرّ ِکاهی.
***
آه! ای برادران!
یوسف را
هنوز
کورسوی ِامیدی هست
از ماهتابهای:
که مگر دریا به دستان خویش بنوازد
بی خطابهای...
هان! ای ساربان!
زنگی ِخویش را فرمان دِه
تا به دلوی
فرزندِ پیر را
ز ژرفا
به درآرَد !
***
اینک کودک
که دریا را
به دست میفشارد.
۲ نظر:
این شعرت کهنه نمی شه. یا شایدم هرچی کهنه تر میشه قیمتی تر میشه. امروز بی هوا رفتم تو جاده تالش.
اینو قبلاً خونده بودی برام .
دوستش دارم .
راستی یه چیزی .
وقتی کپی پیست میکنی دقت کن که ه ها به کلمه بعدی نچسبن !
زشته !
عیبه !
ایراد داره !
ارسال یک نظر