۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

تو را من چشم در راهم


چیزی برای شروع شدن ندارم. چیزی برای شروع کردن این گفتگو هم نیاز نیست. گفتگویی که هزار بار پیش از این شروع شده. و تنها امروز و این ساعت، بیش از اینکه با نگاه و کلام مان عجین باشد، بیشتر به خاطرات پیوند می خورد.
یادم هست روزی که عزم جزم کردیم به نوشتن. نوشتن داستان. و من بی صبرانه هرچه می دانستم در این باب را توضیح می داد که قلم چگونه بر کاغذ می لغزد و تو باری تنها سر ریز شدن شعر را می دانستی و چه خوب هم می دانستی. چیزی که من همواره درش علیل بودم. امروز دیگر نه تو چندان داستان می نویسی و من نه چندان شعر. اما همان روزها هم سایه ی این فراق چندان بود که ما را به صرافت گوشه ای بیاندازد که بتوان کمی حرف زد. کمی از آنچه هر دو می دانستیم چقدر بودیم را درش شریک شویم و قلم هامان را به سیاق خودمان بچرخانیم، شاید که چرخ روزگار را بر ما سهل تر کند.
اما باز هم فقط این نبود. پاره شعری، نوشته ای از دیگری و یا حتی کلامی خودمانی هم چنان جای می گرفت در میان گفتگومان که انگار خود سراینده ی آنها باشیم. و تو که آن چند خط را از شاملو در کوله بارم گذاشتی، باید می دانستی که همین حالا هم هیچ چیز اندازه ی آن تابلو در اتاقم جاگیر نشده است.
من نمی دانم این وبلاگ بیش از من و تو کسی را به رخ اش خواهد دید یا نه. اما من چنان خواهم نوشت که هرکس هم که نفهمد، چون گذشته تو بفهمی حرفم را.
این نوشته را خودم نوشته به حساب نمی آورم. چون دوست دارم اولین خطوط نوشته شده در این صفحه از آن تو باشد. تو خیال کن که این چند خط، دری باشد که مشتاقانه گشوده باشم برای دخول تو. سلامی و آغوشی.

ریرا صدا می آید امشب
از پشت کاچ که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی ست که می خواند...
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ریرا ریرا
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند.
(نیما یوشیج)

هیچ نظری موجود نیست: