۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

چشمانم را باز کرده بودم. نور کجتابی که از پنجره می تابید، چشمانم را می زد. سرم دور برداشته بود و می چرخید.

روی برگرداندم و به سوی پنجره نگاه کردم. کنار پنجره روی صندلی نشسته بود و سیگاری به لب داشت. چرخش دود سیگار، که در نور بامدادی پرحجم تر به نظر می آمد، توهمی به فضای آن روز صبح می داد. خواستم صدایش بزنم که تازه متوجه دستمالی شدم که تا حلق در دهانم فرورفته بود. عق زدم و ترشاب معده حال و روزم را بدتر کرد. سرم به شدت می چرخید. نگاهی به بدنم انداختم و دیدم چارمیخ، به گوشه های تخت بند شده ام.

بی آن که نگاهی به من بیاندازد. همانطور که دود سیگارش را بیرون می داد گفت:

ـ بالاخره بیدار شدی؟! فکر نمی کردم بدنت این قدر به خواب آور حساس باشه. ببخشید. فقط می خواستم که مزاحمم نشی. ولی الان یه ده ساعتی می شه که یه کله خوابیدی.

بلند شد و چایش را که در آن سرما از خود بخار می پراکند، لاجرعه سرکشید. هر چه با خود کلنجار می رفتم، نمی توانستم علت این کارش را بفهمم. نمی دانستم که مرا به چه جرمی به بند کشیده و چه بلایی می خواهد سرم بیاورد. خواستم با تمام توانم داد بزنم، ولی تنها صدای خفه ای از دستمال بیرون زد. چرخید و با لبخندی نگاهم کرد:

ـ تو مجرم نیستی. شاهدی. ولی چون در اوج حماقت، آدم نوع دوستی هم هستی، مجبور بودم ببندمت به تخت. ببخشید.

همیشه همین طور بود. لازم نبود حرف از دهانم بیرون بیاید تا او منظورم را بفهمد. کافی بود به آن فکر کنم و او پاسخ سوال هایم را بدهد. ولی این بار، توضیحاتش تنها گیج ترم کرده بود. نفهمیدم باید شاهد چه باشم، یا نوع دوستی من چرا می بایست او را به این کار مجبور کرده باشد. فکری به ذهنم خطور کرده بود. ولی چنان وحشتناک بود که ترجیح می دادم خود را به نفهمیدن بزنم.

ـ خوبه ها! بعد هشت سال اومدی اینجا و جای اینکه پیش پات گوساله بزنم زمین، بستمت به این تخت و ...

برگشت و به سمت میز تحریرش رفت. به آهستگی کتاب ها را از روی آن برمی داشت و نگاهشان می کرد و کنار میز، روی زمین می چیدشان.

ـ اینو یادته؟! آخرشم نخوندیش، نه؟ حیف به خدا. نصف عمرت بر فنا.

کتاب ها را دونه به دونه نگاه می کرد و زمین می گذاشت. سخت آرام و خونسرد بود. گویی همه چیز عادی ست و مشغول همان گپ و گفت های همیشگی ایم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. دستانم را تکانی دادم؛ بندها بازنشدنی بودند.

ـ من بینوا بندگکی سر به راه نبودم/ و راه بهشت مینوی من/ بزرو طوع و خاکساری نبود... دهنش سرویس. چه شعری گفته واقعا... بله استاد! و خدایی دیگرگونه آفریدم. انسانیت خدای منه. خیلی سختگیرتر و جبارتر از خداییه که تو بچگیام می پرستیدمش.

میز را از کتاب تهی کرد و به سمت وسط اتاق کشیدش. با وسواس تمام آن را روی گل قالی قرار داد و کنار پنجره رفت. قمری کوچکی که لب پنجره نشسته بود، پر زد. صندلی را کنار تخت آورد و کنارم نشست. سیگاری آتش زد و به من خیره شد؛ در سکوت.

نگاهش کردم. چین و چروک زیادی به صورتش نشسته و پای چشمانش گود افتاده بود. موهایش جوگندمی شده بود و مرد جا افتاده ای را می مانست. برق چشمانش اما همان شور و نشاطی را داشت که هشت سال پیش برای آخرین بار دیده بودم. هنگامی که مرا به آغوش کشید و در گوشم زمزمه کرد که :« همینی که هستی بمون. نذار جوهرت عوض شه.»

بغضی گلویم را فشرد. به شب هایی فکر می کردم که تا صبح سیگار می کشیدیم و آن قدر می خندیدیم که کارمان به گریه می افتاد و قضای حاجت. یا از بغض هایی می گفتیم که هیج وقت به گریه تبدیل نمی شدند. چه دور بودند آن روزها و آن شب ها. چه دور بودم من از او و چه برهوتی میان ما سبز شده بود. ولی هنوز خود را در او می دیدم و او را در خودم.

ـ خسته شدم. واقعا دیگه خسته شدم. زندگی بدجوری خمم کرده. لازم نیست بگم چرا. درسته خیلی وقته که نبودی، ولی بی خبر هم نبودیم از هم. ها؟! همه ی اون چیزایی که بهشون معتقد بودم، رنگ از دست دادن. همه ی اون آدمایی که دوسشون داشتم، از دستم رفتن؛ هرکدومشون یه جور. همه ی آرزوهام باد هوا شدن. به هیچ کدومشون نرسیدم. آخرش، بعد این همه خوندن و نوشتن، نه کسی بهم گفت خرت به چند منه، نه حتی یه نفر پیدا شد که بگه می فهمه چی می گم.

یادته روز آخری که می خواستی بری: داشتیم می گفتیم که انگار ما اصحاب کهفیم. سکه مون به هیچ نمی ارزه. واقعا راست می گفتیم. تو هم آخه همینطوری شدی. بگو آن جا که رفتی شاد هستی؟! من که می دونم نیستی. تمام این مدتی که تو رفتی، سرم رو کردم تو کتاب. هی خوندم، هی خوندم. هی نوشتم. هیچی نشد آخرش. به هیچ جا نرسیدم. نه تو زندگی شخصیم، نه تو کارم. نه پولی به دست آوردم که دل بهش خوش کنم، نه یکی پیدا شد بهم بگه آفرین. بابا نگه آفرین. حداقل بگه دمت گرم که سعی خودت رو کردی. ولی همه یه جوری نگام می کنن که انگار به خواهر و مادرشون تجاوز کردم با نوشته هام. فایده نداره. اصلا به زحمتش نمی ارزه. کامو اشتباه می کرد. زندگی، واقعا به زحمتش نمی ارزه.

اشکش رو از صورتش پاک کرد و به سمت پنجره رفت. پنجره را گشود و پرده را کنار زد. سیگاری روشن کرد و خیره به باغ شد. قلبم انگار از تپش وامانده بود. همه ی وجودم رو سرمایی احاطه کرده بود که هر لحظه انگار میرفت خونم یخ بزند. خیره به سقف شدم. توان دیدنش را نداشتم.

ـ بی خود احساس گناه بهت دست نده. هر کسی خودش مسیر زندگیش رو تعیین می کنه، مستقل از بقیه. تو مسیر خودت رو انتخاب کردی و رفتی. من هم مسیر خودم رو انتخاب کردم و همینجا موندم. نه تو به خاطر من رفتی نه من واسه تو موندم. ولی می دونی از چی می سوزم؟ این که حتی خودم هم به خودم رحم نمی کنم. به خدا هیش کی اندازه خودم بهم فحش نداده. درد همینه دقیقا. یه چیزی انگار تومه که به محض اینکه یه کاری می کنم که تو نظرم خوبه، داد می زنه که این کارو کردی چون جرئت انجام اون یکی رو نداشتی. یا هم تا میام شعری، داستانی چیزی بنویسم، شروع می کنه به فحش دادن که محتاج توجه بقیه ای. یه آب خوش از گلوم نمی ذاره پایین بره.

به سمت رادیو ضبط رفت و کاستی در آن گذاشت. آهنگ آشنایی بود، ولی انگار سالیان سال بود که نشنیده بودمش. در کمدش را باز کرد و یک دست کت و شلوار بیرون آورد. لباسش را که عوض کرد، آمد و روی صندلی کنار من نشست.

ـ یادت باشه تو هیچ وقت، هیچ چیز رو نمی تونی تغییر بدی. تازه اگه تغییر بدی، همه چیز بدتر هم می شه. و صدالبته که هیچ وقت، هیچ اتفاق مهمی نمیفته. در همیشه رو همون پاشنه می چرخه. ها؟ موافقی؟

سرم را به تأیید تکان دادم و اشکم روی صورتم غلتید.

ـ یادت اومد این آهنگ رو؟ آخرین شبی که با هم نشسته بودیم خونه تون، داشتیم گوش می دادیم بهش. موسی و شبان. ها؟

کیسه ی سیاهی را از زیر تخت بیرون کشید. راست ایستاد و به سقف نگاهی انداخت. لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشسته بود. همانطور که به سمت میز می رفت، با من گفت:

ـ دو ساله که منتظر همچین روزیم. بارها می تونستم خودم به تنهایی این کار رو انجام بدم. ولی حتما باید یکی رو شاهد می گرفتم. کی جز تو؟! تو تنها کسی بودی که می فهمیدی چی می گم. تویی تنها که می فهمی/ زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را. ولی واقعا خوشحالم که اومدی. شاید تو هم بعدا با خودت بگی که این یارو جدا عقده ی حقارت داشته و کلا باید خودش رو به همه ثابت می کرده. حرفت رو رد نمی کنم داداش جان! منتها تفسیرش باشه با اهلش...

طنابی را از کیسه بیرون آورد و زیرلب خواند:

ـ حلقه ی ریسمانی را که از سبد برداشت مقاومت آزمود/ و انبانچه ی نفرت را/ به دامن مرد یهودی پرتاب کرد مرد تلخ...

طناب را به قلابی که از پیش بر سقف بسته بود گره زد و همه چیز را آماده کرد. نظریه ام درست بود. از پایین که نگاهش می کردم، جبروتی داشت. در همان حال، با دست به رادیو اشاره کرد و با او به زمزمه پرداخت:

ـ دید موسی یک شبانی را به راه/ کاو همی گفت ای خدا و ای اله/ تو کجایی...

بغضش ترکید. از میز پایین آمد و روی صندلی کنارم نشست. سیگار دیگری آتش زد.

ـ تو راه خودتو رفتی و من هم راه خودم رو. هر دومون هم همدیگه رو دوست داریم. بالاخره زندگی یه جوری شد که اینجا، تو این وضعیت کنار همدیگه باشیم. باور کن خوب جایی رسیدیم به هم. پس سعی نکن تغییرش بدی. پس هیچ چی نگو. داد هم نزن. یادمه تو یه فیلمی می گفت: زخمای آدم سرمایه ی آدمه. نباید اونو با هر کسی قسمت کنی. داد نزن. آروم و بی سر و صدا، همه چیز رو تحمل کن. این هم سرمایه تو...

دستمال را از دهانم بیرون کشید و گوشی تلفن را در دستم قرار داد. آرام و متین از میز بالا رفت...

بدن بی جانش، پشت به من تاب می خورد.

حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را

در فضا رها کرد.

با تبسمی.

۵ نظر:

Rey گفت...

وقتي صفحه‌رو باز كردم، بر اساس پست هاي قبل كه عموما ري‌را با اين نثر داستان مي‌نويسه، فكر كردم اين نوشته‌ايه از ري‌را، بعد هي مي‌خوندم و هي تعجب مي‌كردم كه پس چرا اينقدر المان هاي ذهني خاك توي اين داستان زياده، تا اينكه اسم آخرشو ديدم!
مرسي خاك جان،خوب بود بسيار، ولي كماكان يه مقدار مشكل توضيح اضافي وجود داره.

م.پ گفت...

هه !
من که جفت اینارو میشناسم .
و چقدر هم بعضی از جملاتش آشنا بود .
من که خوشم اومد

بار ایمان و وظیفه شانه میشکند ...
مردانه باش

ناشناس گفت...

age manzuretun dastan neveshtane ke vaqean mozakhraf bud.age mikhahid dard o dele konid lotfan dastannevisiyo o vel konid

,,,ensaniat...poof
berid kenar

ری را گفت...

چشم ولی خدا رو شکر اینترنت مثل بند 209 نیست که مجبورت کنن به دیدن و شنیدن چیزی. اگر ایرادی داره که حتما داره، مسلم اینکه گفتن ایرادش بهتر از پوف کردنه. به کفایت دیدیم از محسنات پوف کردن و جلوه اش در ذره ذره ی زندگی مان ناشناس جان

ری را گفت...

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیکتر دانی بگو...