۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

میراث



این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مذّهب دفترش را گاه و گَه می خواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید؛

رعشه می افتادش اندر دست.

در بنان درفشانش کلکِ شیرین سلک می لرزید.

حبرش اندر محبرِ پرلیقه چون سنگ سیه می بَست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمی خاست:

ـ« هان! کجایی ای عموی مهربان؟! بنویس:

ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید.

در کدامین عصر بوده ست اینچنین، یا آنچنان؟! بنویس.»

لیک هیچت غم مباد از این

ای عموی مهربان! تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!

من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من،

سالخوردی جاودان مانند،

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،

که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند...

۴ نظر:

ری را گفت...

قربان شکلت خوب بنویس که شعر اخوانه. ذوق کرده بودم که شعر خودته. البته خواندش بی لطف نبود و یادآورد شب نشینی ها شد. زنده باشی

دیوار گفت...

صندلی خوبه که باشه جلو پنجره آدم بشینه راحت روش تکرار تاریخ رو تماشا کنه. شعرهاتون هم خیلی خوبه حامد عزیز

ح.خاک گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ری را گفت...

در ثانی!!! تا حالا با این اصطلاح مواجه نشدی که می گن انگار دارم با دیوار صحبت می کنم؟ خب این همون دیواره. شنونده ی تمامی حرف ها، درد دل ها، و ناگفته های ما!!!
دیوار جان، پرده برداری نمی کنی از خودت؟
یا اگر می خوای من افتخارش نصیب ام بشه؟