سال ها زین پیشتر...
بس پدر از جان و دل کوشید
تا مگر این پوستین را نو کند بنیاد...*
عرق سردی بر پیشانیم نشسته است: ته مانده ی خیلِ خیالاتِ خام شبانه. روز را بر ساحل پر حاصل چاردیواری اتاق می گذرانم، با اندرونِ مزین به نورِ معرفت**. و شب، به کابوس هایی می گذرد که ماحصلش، همان عرقِ سرد بامدادی ست. چه رفته ست بر من که این گونه به تباهی عمر می سپرم؟ عقربه ها را گو بایستند از آمد و شد، که بی حاصلی را نیازی به شمارش نیست... چه م اوفتاده؟ هانیه رفته ست؟! آری. اما این خود نه همه ی ماجراست. دردی جانکاه است در سینه که در رفتن او خلاصه نمی شود تنها.
شهر، یک سره نفرت است و دلزدگی؛ چنان در خود تکیده ست این ویرانه که گویی امیدِ هیچ بهار از روزگار ندارد و انتظار هیچ زایشی نمی کِشد. و من از مردمان همین شهرم و به همان نمط می زیَم.
پدرم هماره می گفت چندی از عمرم که بگذرد، یک سال و دو سال چیزی نیست که زیاده به شمار آید و، حتی اگر به تباهی سپرده باشم اش، آن قدرها جلوه نمی کند. سخت در اشتباه بود او ـ خدایش بیامرزاد ـ که مرا این درد، اندوخته ی همان یک سال است، بی بیش و کم. حاصل این یک سال، چه سترگ جلوه می کند در پیش چشمانم.
فراشان عبوسِ این شهرِ خاکستری، خونابه از سنگ فرش هایش، شسته و روفته اند؛ از دل و جان من اما اندوه و یأس را هرگز دستی نستُرد. تنها سالی گذشته ست: نه از رفتن هانیه، از آن روزها که سخت امیدِ بهروزی در آن بسته بودم. و اکنون سرخورده، به خود وانهاده به کنچ حجره ی خود خزیده ام. و بر سکوی تحقیر، بر پشتِ خویشتن تازیانه می زنم که مگر گندآبی که به رگهایم می غلتد، برون ریزد و فریاد سالیانم به در آید. جُرم: فراموشی.
هانیه رفته ست؛ و این خود دیگر تازیانه ای بود که در شکنجه گاهم بر پشت خویش فرود آوردم.
جُرم من فراموشی ست و مجازاتم، خزیدن در کنج اتاق و نشستن بر چارپایه ی تمشیتی که در نور کجتابِ گاوگُمِ بامدادی انتظارم را می کشد و همان نکیر موعود را می مانَد. تا نظاره کنم که چطور خارِ خلنده ی تحقیر، در جانم می خلد.
تجسدِ یأس را در ارواحِ هم چراغانِ دیرین دیدن، دردی ست سخت که می خوردت و هیچ مفری هم نداری. از همین رو بود که آن روز صبح، هانیه را آن گونه از خود راندم؛ آن گونه که دیگر باز نیامد. به هنگام خروج از در، با چشمان آبیش که طوفانی شده بود، نگاهی به من کرد و بی آن که چیزی به زبان آوَرَد، هر آن چه می بایست را، گفت. گفت و رفت. رفت و خنکای آبی چشمانش را روفت. چشمانِ آبیش موج داشت و دستان کوچکش در باد می جنبید.
نه آن که او را مقصر تقصیری بدانم، که شاهد یخ بستن خود بودم و می دانستم که مجازات من اینست که هانیه نباشد...
شاید فراموشی، سپری دفاعی باشد که طی قرون، در سیر تکامل خویش، بدان دست یافته ایم. چرا که آن تطاول ها و چپاول ها سخت سنگین و دشخوار بودند و تحقیر، بس تلخ و شکننده. این امر اما نه تخفیف می دهد گناهش را و زشتی اش را.
فراموشی گناه بزرگی ست که می دانم همه ی اجدادم دامن بدان آلوده اند. و می دانم که چطور کیفر شده اند؛ با سیه روزی فرزندانشان. مجازات من آن تازیانه ای ست که بر پشت خویش می کوبم و این که هانیه را راندم از خود و... هانیه رفت:« زخمی دیگر به آماج خویشتن»***
**************************
*: برگرفته از شعر « میراث» (م. امید)
**: اندرون از طعام خالی کن/ تا در او نور معرفت بینی (سعدی)
***: برگرفته از شعر « یک مایه در دو مقام» (الف. بامداد)
۳ نظر:
نمی دونم چه نظزی باید بدم! شاید همین بس که بدانی می خوانمتان. خوشحالم کسی پیدا شد که انگیزه ش را داشتی باهش بنویسی.
ما را که نا امید کرده بودی دیگر...
حس خوبی موج می زند اینجا. می دانستید؟
وای عجب وبلاگی دارید آقایان عرب زاده و خلیل. خیلی پرمغز و پرمحتوا بود. مطلب تان هم بسیار غنی بود. به وبلاگ ما هم سر بزنید. لینک هم بدید. مرسی.
ارسال یک نظر