۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

داستان غلامان:


یا در باب خانه هایی که کوچک بودند. آنقدر کوچک که پدرها روی پشت بام می خوابیدند. مادرها کنار همان دو سه قابلمه و بچه ها... بچه ها هنوز به خانه برنگشته بودند.

مرا که دید شوکه شد. دستانش را داخل موهایش کرد و دادشان عقب. و با عصبانیت گفت: باز که تویی؟ از جون من چی می خوای علی؟ چرا نمی فهمی؟ یه بار گفتم نه. یعنی نه. از من خجالت نمی کشی. باشه. از رفیق ات هم خجالت نمی کشی؟ به خدای احد و واحد... علی مجبورم نکن زنگ بزنم پلیس.
گلویم خشک شده بود. نمی دانستم چه بگویم. معطل نکرد. سریع برگشت و با تقلا قفل در را باز کرد. داخل که شد دهانم را باز کردم چیزی بگویم که بی آنکه نگاه کند گفت: "به سلامت" و در را بهم کوباند.
تنم سست شده بود. به خودم نهیب زدم که "چه مرگ ات است. بالاخره باید بگویی یا نه؟"
چند برگ کاغذ تا شده را که رویش با خط خوش نوشته شده بود "نسرین عزیزتر از جانم" از کیف ام در آوردم. بویش کردم. هنوز بوی بهارنارنج میداد. کاغذ دیگری را از جیب ام بیرون آوردم. بازش کردم و خواندمش و همراه دیگر کاغذ ها گذاشتم شان توی یک پاکت و نصفه از لای در ردش کردم. در دلم گفتم: لعنت به تو رضا که همیشه از من جلو زدی. از پله ها پایین رفتم. چراغ مهتابی نیم سوخته از تک و تا نیافتاده بود. همانجا در پاگرد نشستم. پاهایم می لرزید. سیگاری بیرون آوردم و روشن اش کردم. نوشته ی روی کاغذ رهایم نمی کرد.
" متوفی رضا زرباف. محل شهادت کردستان. علت مرگ اصابت گلوله از فاصله ی نزدیک"

پی نوشت: نوشته شده بعد از خواندن شعر سطور زیرین.

۳ نظر:

ری را گفت...

به نظرتون این نوشته خیلی کلیشه ای شده؟ جدی.

divar گفت...

be nazare man na. kheily dastane ghashangi bod

ح. خاک گفت...

ممکنه. ولی لزوما بد نیست، چون فرمش یه جوریه که خیلی می شه بهش پرداخت. در مجموع ما که حال می کنیم. هرچند کلا این چندتا داستانات یه جورایین...