« به خلیل انوار»
از فرازِ دره نظاره می کنبم
یارانِ دیرینمان را
ـ پا در خاک سرد فرونهفته
به بورانِ برف و سوزِ زمستانی ـ
من و تو:
سرگشته
به خود وانهاده،
چون گرگانِ گریانی
که بر گرده کشیده ایم
گرانایِ بارِ تبار اعصارمان را
و در مرگزای ترینِ لحظه ها دیده ایم
تجسدِ یأس را
در ارواحِ همپیالگان مان.
***
آه! خنده هایِ معصومانه ی کودکانه!
گو کجاست
سرمستیِ بکرمان؟
خدایت نبخشاید ای یادمان پیر!
خدایت نبخشاید...
۱ نظر:
چی بگم. وقتی شعر دیگه فقط شعر نیست. وقتی شعر میشه همان. شعری که زندگیست. گیرم جوهر شعر و زندگی ما اشک های نریخته مان بود. و سنگ فرش مستهلک خاطر و تخت سینه مان نقش بند ماندگارش
ارسال یک نظر