۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خاطره


« به خلیل انوار»

از فرازِ دره نظاره می ­کنبم

یارانِ دیرین­مان را

ـ پا در خاک سرد فرونهفته­

به بورانِ برف و سوزِ زمستانی ـ

من و تو:

سرگشته

به خود وانهاده،

چون گرگانِ گریانی

که بر گرده کشیده­ ایم

گرانایِ بارِ تبار اعصارمان را

و در مرگ­زای­ ترینِ لحظه­ ها دیده­ ایم

تجسدِ یأس را

در ارواحِ هم­پیالگان مان.

***

آه! خنده­ هایِ معصومانه­ ی کودکانه!
گو کجاست

سرمستیِ بکرمان؟

خدایت نبخشاید ای یادمان پیر!

خدایت نبخشاید...

۱ نظر:

ری را گفت...

چی بگم. وقتی شعر دیگه فقط شعر نیست. وقتی شعر میشه همان. شعری که زندگیست. گیرم جوهر شعر و زندگی ما اشک های نریخته مان بود. و سنگ فرش مستهلک خاطر و تخت سینه مان نقش بند ماندگارش