۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

خواب نبشت 2:


در باب کسی که کنار دری زندگی می کرد که می دانست راز همه بغض ها و خنده هایش پشت آن در نهان است. و او نمی گشودش. و او هر روز روی آن در نام هایی را که به یاد می آورد، مشق می کرد. با شرح مختصری از چگونگی بدست آوردن و از دست دادنش...
خواب دیدم در خانه ای که انگار ترکیب مرکبی بود از چندین و چند خانه ی آشنای دیگر، همراه با خانواده ام و اکثر خانواده مادری ام، حتی آنها که ایران نیستند، نشسته ایم. با این حال پدرم آنجا نبود. همه در همان اتاق حال و پذیرایی که بهم متصل بود و آن آشپزخانه ی اوپن که مجاور آن بود، نشسته، ایستاده یا دراز کشیده بودند و هرکس به کاری مشغول بود. نه تنها هوای بیرون تیره بود، بلکه درون هم چندان از نور بهره ای نبرده بود. زمین مملو از خرت و پرت و وسایل بود. طوری که انگار مدت هاست همه در آن خانه با هم زندگی می کنند و منتظر اتفاقی چیزی هستند تا بتوانند بیایند بیرون. هوای خانه سنگین بود و کسی چندان حوصله ای نداشت. گاه دائی بزرگ ام، میان حرف هایش شوخی می کرد که یک بارش هم باعث شد زن دائی ام برنجد. از دیدن او تعجب کردم چرا که مدت ها بود ایران نیامده بود. چند بار با دخترخاله ام بحث ام شد و میان بحث ها بود که ناگهان فضای خانه و خواب ام عوض شد. خانه شکل خانه ی خودمان را گرفت، هوا روشن بود و ما درون آشپزخانه بودیم. دیگر از خانواده و فامیل خبری نبود. مطمئن نیستم اما شاید دخترخاله ام همچنان آنجا بود. در میان کسانی که آشنا و غریبه در آشپزخانه مشغول به کارشان بودند و انگار تدارک مراسمی را می چیدند، دختری با لباس سیاه وارد شد که شناختم اش. یکی از دختر های دانشکده بود که شاید حتی در دوران دانشجویی سلام هم به هم نکرده بودیم. در خواب اسمش را که نوشین بود یاد آوردم. اما از یادآوری فامیلی اش عاجز بودم. غم و اندوه زیادی در چهره اش موج می زد. وقتی داخل شد شروع کرد به گفتن که " هرکس در زندگی 18 عزیز دارد که از مرگ شان خیلی غصه دار می شود." و من آنجا دریافتم که یا شوهر دارد یا نامزد. نفهمیدم چرا 18 نفر. پس شروع به شمارش کردم. گفتم:"خب. خودت 2 مادربزرگ داری و شوهرت هم 2 تا و روی هم می شوند 4تا." اما دیگر ادامه ندادم. تصور کردم که مادربزرگ شوهرش فوت کرده. گفتم:" خب حالا که مرده. دیگه انقدر غصه نداره." و جواب داد یا شاید جواب داده بود که اما او خیلی از مرگش ناراحت است. و من انگار او، خودم و دیگر کسانی که در آشپزخانه بودند مخاطبم باشند پاسخ دادم:" باباجان چرا شما قبول نمی کنین که مرگ حقه. که بالاخره همه روزی باید بمیرند!" و در حیرت بودم که چه چیز این مرگ انقدر دهشناک است که کسی حاضر به قبول کردنش نیست... ناراحت شد و از آشپزخانه رفت بیرون. بعد از مدتی من هم رفتم بیرون و وارد اتاق پذیرایی بزرگی که داشتیم شدم. آنجا سفره ی بزرگی پهن بود با انواع و اقسام غذا. من که از در پایینی اتاق پذیرایی وارد شده بودم همانجا ایستادم و نگاه کردم. پدرم را دیدم که گوشه ی بالای اتاق نشسته و اخم کرده بود. از دیگ بزرگی که جلویش بود بشقاب ها را یکی یکی از پلو پر می کرد و می داد دست نوشین. او هم با ناراحتی و بغض بشقاب را می گرفت، روی اش خورش می ریخت. بشقاب اول را داد دست من. پرسیدم:"باید چکار کنم؟ بخورم؟ یا ببرم برای کسی؟" جواب درستی نشنیدم. گفت:" آدم خوبی بود." و متوجه شدم در تمام آن سفره جز او و پدرم کسی نیست و او هم جرأت ندارد به پدرم چیزی بگوید. بشقاب را همانطور گذاشتم روی میزی که کنار در بود و آمدم بیرون. درد و غمی بر دلم سنگینی می کرد. از خانه رفتم بیرون تا بلکه بتوانم کسانی را خبر کنم که بیایند مجلس را با برکت کنند. تا بلکه او دلش به حضور آنها گرم شود و احترام مرده اش حفظ شده باشد. بیرون هوا تاریک بود و خیابان ها شبیه جایی بود که انگار از قبل، از خواب های دیگرم به یاد داشتم و با این حال نمی دانستم آنجا کجاست. دوان دوان رفتم بلکه بتوانم به پسر همسایه برسم. دیگر همسایه مان گفته بود که داشته می رفته سمت ایستگاه اتوبوس. بالاخره قبل از آمدن اتوبوس رسیدم و دیدم اش آنجا با یکی دیگر از دختر های دانشکده ایستاده و حرف می زند. صدایش زدم و رفتم گوشه ای به دیوار تکیه دادم تا مزاحمش نشده باشم. او اما بلافاصله آمد سراغم و ماجرا را برایش توضیح دادم. آن دختر هم پرید جلو و سلام کرد و یادم آمد توی دانشکده هم عقل اش کمی صاف بود. جواب سلام اش را دادم و به صالح (پسر همسایه) گفتم:"اگر بتوانی زودتر کسانی را برای مراسم خبر کنی، آشنا و غریبه اش مهم نیست، خیلی خوب می شود." او هم مثل همیشه بی معطلی قبول کرد و رفت. همان موقع اتوبوس رسید و با باز شدن در چند نفر از دخترهای دانشکده که هم سال یا سال پایینی ام بودند پیاده شدند. اما همه با مقنعه و مانتو بودند. سراسیمه دویدم جلوشان و گفتم:"نوشین یکی از کسانش فوت کرده." یکی شان که از دوستانش بود آمد جلو و گفت:" آخی. آره می دونیم. بنده خدا مادربزرگش فوت کرده." و من شک کرده بودم مادربزرگ خودش بوده یا شوهرش. گفتم:" حالا باید مراسمی..." اعتنا نکردند و در همهمه شان نگذاشتند حرفم را بزنم. یکی شان آمد جلو و ابرویش را انداخت بالا و گفت:" لازم نکرده تو به ما بگی باید چیکار کنیم. خودمون می دونیم..." نه حوصله و نه وقت مهملات شان را داشتم. فریاد کشیدم سرشان:" یه دقه خفه می شین من حرفم رو بزنم یا نه؟" همه شان شوکه شدند و نشسته یا ایستاده سکوت کردند. در میان شان المیرا علی اکبری و نوشین مقدمی و مونا که فقط اسمش را می دانستم شناختم. نوشین اما تنها کسی بود که از اول ساکت بود و هیچ نمی گفت و اعتراضی هم نکرد. شاید المیرا بود یا دیگری که گفت:"نه" و من هم حرفش تمام نشده دوباره داد زدم" گه می خوری. باید گوش بدی." و اینبار المیرا بود که آرام گفت:" اوهو. چه عصبانیه" بلند گفتم:" چهار سال دانشکده منو آدم بحساب نیاوردین، مهم نیس. اینبار هم به خاطر دوست خودتون اومدم حرف بزنم. الان مراسم شروع شده و کسی نرفته. باید برید اونجا و بقیه بچه ها رو هم خبرکنید تا مراسم با آبروداری برگزار بشه..."
در میان فریاد هایم بودم که بیدار شدم.
صبح که داشتم به اسم صبحانه چیزی کل کن می کردم به خواب ام فکر کردم. اما قبل از هر چیز تصویری مملو از کرم پیش چشم ام آمد. بعد یاد او افتادم. با اینکه در خواب یکی از دوستانش فامیلی اش را گفته بود اما باز یادم نیامد. در واقعیت امر هم شک دارم حتی اسمش نوشین باشد. فکر کردم آیا مراسم بالاخره خوب برگزار شده بود یا لااقل به روز دیگری موکول شده بود یا نه. بعد فکرم لغزید و روی عدد 18 ثابت ماند. یادش که افتادم شروع کردم به شمارش. با این حساب که شوهر هم داشته. 4 تا مادربزرگ، 4تا پدربزرگ، 4 تا پدر و مادر، 4 تا رفیق، تا اینجا شد 16 تا. یکی هم حتما شوهرش. شد 17تا. هرچه فکر کردم نفهمیدم نفر آخر که بود. خود آدم؟ ثمره عمرش؟ اعتقاداتش؟...
شاید هم من اشتباه شمرده ام. نمی دانم.
گاه آدم فکر می کند که از خواب بیدار شده و همه چیز را پس پشت گذاشته. دیگر چیزی برای ترسیدن یا ناراحتی وجود ندارد. باری ساعتی نمی گذرد که متوجه می شوی همه آنها تصویر دیگری بوده اند از همه آنها که هر روز دیده ای و می بینی. از همین دنیا با همه امید ها و شادی ها و غم های داشته و نداشته ات...

خواب وجین گر
خواب چون در فکند از پایم
خسته می خوابم از آغاز غروب
لیک آن هرزه علف ها که به دست
ریشه کن می کنم از مزرعه روز
می کنم شان در خواب هنوز
(شاملو – باغ آینه)

۲ نظر:

ناشناس گفت...

title'o dost dashtam mese hamishe. bi nahayat khoshhalam ke inja ro rah andakhtin. movafagh bashid, divar

Rey گفت...

و تو اي ريرا كه از قديم هم خوابهات به كتابي يا فيلمي بيشتر شبيه بود تا به اون چه كه من از خواب تجربه و تعريف ميكنم: تصاويري مغشوش با داستانهايي بس دور از ذهن و غير ملموس و كه حتي مغز هم زحمت حفظشان را به خودش نميدهد.