۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

داستان غلامان: یا در باب آنکه قبل اش دستش را کاسه می کرد و آب می خورد تا بداند آنچه خواهد کرد چه قدر با دلش همراه است.


بلند شد. آمد سمت من، صندلی را کشید کنارم و نشست. دستانش را روی میز حلقه کرد و گفت: آخه تو که به این حرف ها اعتقاد نداشتی؟
سکوت کردم. سرم پایین بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
گفت: هی...حالا می خوای چیکار کنی؟
- ( نگاهش کردم و همه نفسم را دادم بیرون) نمی دونم. باید برم.
- اما...
- اما چی؟ بمونم اینجا بهتر نمی شه. می شه؟
- خب رفتن ات هم که چیزی رو درست نمی کنه لزوما. یادت نیست اینهمه خودت رو کشتی بلکه یه جواب خشک و خالی ازش بگیری. حالا می خوای با رفتن ات هم منو نابود کنی هم خودت رو.
- اما من نمی خوام تو نابود بشی. چرا همچین فکری می کنی؟
- فقط من نیستم که نابود می شم. تو هم نابود میشی. آره اینطور فکر می کنم. تو قول دادی تنهام نگذاری...
- ولی حالا دارم تنهات می گذارم، آره؟ تو حاضری من با وجود همه این اتفاقا اینجا بمونم. شایدم حق با تو باشه. قدر مسلم اینکه گناهی نداری. اما من نمی تونم... نمی تونم همه این افکار رو تا آخر عمر دنبال خودم بکشم.
- می کشن ات. پات نرسیده به اونجا لت و پارت می کنن.
- می دونم. احتمال اش کم نیست. نمی خوام قول دروغ بدم که برمیگردم حتما. سعی ام رو می کنم اما...
- من چی؟ حق من چیه؟ عذاب و دوری و فقدان توئه؟ که منم ذره ذره آب شم و دق کنم؟ تو باید قبلا فکرش رو می کردی. نباید منو به خودت وابسته می کردی. نباید...
و سرش را گذاشت روی دستانش و گریست. همیشه بی اونکه صدایی باشه، آروم گریه می کرد.
دستم رو گذاشتم روی شونه اش..
- هاله؟... می دونی که واسه منم آسون نیست. نمی دونی؟
همانطور سرش را به علامت تأیید تکان داد.
- من به تو دروغ نگفتم... تو می دونستی من کی ام. من گذشته دارم هاله.
سرش را بلند کرد. چشمانش خیس و قرمز بودند.
- منم چون می دونستم تو کی ای همراه ات شدم.
- خب؟
- ولی... من عاشق زندگی بودم. ما می خواستیم دنیا رو بسازیم. همه اون فکر و خیالا و تصمیم ها رو با هم گرفتیم و قدم به قدم اومدیم تا اینجا که دیگه فقط یه قدم مونده تا به همه شون برسیم. اما حالا همه اون تصویرا و فکرا جلو چشم ام دارن نابود می شن. زندگی ام داره نابود می شه. چرا؟؟
بلند شدم رفتم سمت کتری. چایی را که می ریختم انگار همه آن آب جوش روی خودم می ریخت. با دو تا استکان چای به دست آمدم سمت میز. چایی را دادم دستش. دماغ اش را کشید بالا و گفت: مرسی
یک دستمال کاغذی دادم دستش اشک اش را پاک کند.
- زندگی ما، ما نبودیم. دنیا انقدر بزرگه و پر از آدم، که بعضی وقت ها فکر می کنی تو هیچ کی نیستی. چنان این توده ی بهم پیچیده ی انسانی بزرگ شده که اگر روزی هم نباشی کسی کک اش نمی گزه. با این احوال ما سعی کردیم انسان باشیم. یادته جمله اول انجیل یوحنا(1) رو؟ همه اون چیزا رو ما توی این دنیا می خواستیم بسازیم نه جای دیگه.
- اما فقط ما نبودیم. ما اولین ها نبودیم. ما قدم های نوبرخاسته مون رو بر این زمین سخت و پیر می گذاریم که در دلش هزاران دل و امید خوابیده و چنان غرق خونه که هر جای این خاک بوی فریاد انسانی رو می ده. تو دل دشت. میون بیابون. تو بلندای کوه.
- و روزی میاد که زمین تاب قدم های ما رو هم نیاره و من و تو رو هم ببلعه. و ما هم بریم هم ردیف همه کسانی که قرن هاست خوابیده ی بی تاب سینه ی زخم خورده ی زمین ان. و حالا...
- اون روز امروزه؟ آره... زندگی ما، فقط ما نبودیم...
- این سومین نامه ایه که بهم دادن..
- اما...
- آره. دو نامه قبل از این هم اومده بود. هر دفعه فکر کردم دوباره حالش بهم خورده و یه مدت بگذره خوب میشه. اما این دفعه دیگه فرق می کنه. حالش بدتر شده و می گن همه ش از مرگ حرف می زنه. شاید من آخرین نفری باشم که بخواد ببینه اما باید برم.
- از کجا معلوم نامه صحت داشته باشه؟ شاید خواستن به این بهوونه پات رو بکشونن اونجا.
- نه امکان نداره. هرکی غیر از قاسم بود شاید این فکر رو می کردم. اما قاسم به من دروغ نمی گه.
- حالا چطوری می خوای بری؟ من... من چیکار کنم؟
- قادر گفت می تونه کارم رو درست کنه. یکی از قوم و خویش هاش تو مرز عراق کارش همینه. سعی می کنم هر روز یا خودم بهت خبر بدم یا به قاسم می گم خبر بده.
- مطمئنی کار درستی می کنی؟ اگه رفتی و نخواست ببیندت چی؟ اون که حتی جواب تلفن هات رو هم نمی داد.
- نه مطمئن نیستم بتونم ببینم اش.
- یعنی این ارزش اش بیشتر از همه اون چیزاییه که ما می خواستیم؟
- هاله... من اگه نرم دیگه اون چیزا هم ارزشی ندارن. خودت اینو خوب می دونی.
- نه... قبول ندارم حرفت رو. چرا همیشه ما باید قربانی باشیم؟ چرا همیشه ما باید هزینه بدیم؟
عصبانی بود. بلند شد و رفت سمت پنجره. نفس هایش شیشه را تار کرده بودند. بلند شدم. رفتم سمت اش.
- هاله... اون کسی که همه اون چیزا رو می خواست هنوز هم منم. اما اگه نرم، اون کسی که می سازدشون دیگه من نیستم. چون چیزی رو درونم کشتم که همه تصمیم ها و ایده هامون روش استوار بود و اینطوری همه چیز رو نابود می کنم. نه فقط خودم رو.
- ...
- هاله اون مرد با همه بدی هایی که کرده، با اینکه همه کس رو از خودش رونده و فقط یه سری آدم عوضی دورش رو گرفتن که مثل پرده جلو چشم اش رو بگیرن تا نبینه چه کرده، روزی هم بود که همه رو اسمش قسم می خوردن. اگه من امروز منم، به خاطر اون بود. هاله روزی که اون اتفاق افتاد شاید چیزی بیشتر از این تصمیمی نبود که من امروز باید بگیرم. و من نمی خوام فردام، امروز او باشه. شاید رفتن من خودش رو به یادش بیاره و برگرده. همه می گن چقدر شبیه ش هستم. هر دفعه که اینو می شنوم انگار یکی با تیغ دیواره قلبم رو بخواد بتراشه. قاسم میگه شاید دیدن من راضی اش کنه پای تعهدنامه رو امضا کنه و خیلی امیدها زنده بشن و بشه دوباره حزب رو زنده کرد. همه کسایی که الان دور و برش هستن از خداشونه که زودتر بمیره تا بتونن حزب رو متلاشی کنن.
- حزب حزب حزب... خسته شدم از این حرفا. مگه قرار نبود دیگه بهش فکر نکنی؟ دیگه چیکار باید می کردن؟ تهمت زنا و آدم فروشی و خیانت و اخراج از حزب برات کافی نبود؟
رفتم چای اش را بدهم دستش شاید آرام اش کند. دستانم می لرزید. نتوانستم جلوی لرزش اش را بگیرم. خواستم جلوی لرزش اش را بگیرم متوجه نشود اما سرش را برگرداند و دید دستانم را. سعی کردم زودتر چای را به دستانش برسانم که استکان و نعلبکی هر دو از دستم افتادند و شکستند.
سرم را انداختم پایین و دستم را گرفتم به صندلی تا نیوفتم.
دوید آمد سمت ام. سرم را آورد بالا. چشمانم خیس بودند. نگرانم بود. گفتم:
- هاله... پدرمه... نمی تونم نرم...
چشمانش را به چشمانم دوخت و با دستش چشمانم را پاک کرد. دستانم را در دستش گرفت و بوسید.
بغض ام را فروخوردم و خودم را در آغوشش رها کردم.
=======================================================================
(1)در آغاز کلمه بود. و کلمه نزد خدا بود. و کلمه خدا بود... در او حیات بود و آن حیات نور آدمیان بود. نور در تاریکی می درخشید و تاریکی آن را درنیافت... (انجیل یوحنا)

هیچ نظری موجود نیست: