۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

زبور(1) تنهایی ما را گویی نقطه ی پایانی نیست. سواد(2) زندگی ما را گفتی که بدین نمط نبشته اند و جز اینمان چاره ای نیست که بایستیم و تلخ بنگریم که چه بر ما می گذرد. بی قراری ما نه از آن است که این حدیث، نوبرانه باشد؛ تاب و توان ماست پنداری که رو به زوال گذارده. چنانکه دیگر جز حسرتی و آهی از ژرفای جان، نشان دیگری از حیات در خود نمی یابیم. گویی این هم خود از برای آن است که زیستمان را از یاد نبرده باشیم.
از دیر به یاد داریم که در گوشمان زمزمه می کردند که انسان و معشوقش، رفیقش و یا همراهش، چون عدد « یازده» اند؛ عطشان و جویان، ما ـ که هشت و نُه مان گره پیچ هم بودند ـ دویدیم، تا مگر بیابیمش آن معشوق، رفیق یا همراهمان را. جستیم و نیافتیم. چراغی به دست برکشیدیم، که پرده ی ظلمات را بلکه بدریم و آن گوهر نایاب و نادر را به کف آریم. باری سراغ چنان مرواریدی را از پدران و مادرانمان می گرفتیم؛ وصفش را در داستان ها و اشعار کهن و نو می خواندیم. به رؤیا اندر، فرو می شدیم و نصایح مشفقانه شان را به گوش جان می نیوشیدیم. به گفته هاشان عمل می کردیم. حسرتا که فرجام کار، همان سیاهه ی دیرینه مان بود که تنهایی بود، انتظار بود و نومیدی، و تنهایی.
اگر در لختی از زمان، بساط طرب ما به زینت « هم چراغی» مزین می گشت، دیری نمی پایید؛ که بادی از کوه وزیدن می گرفت و چراغ می مرد. و باز ما بودیم و جام شرابی و سیگاری ... تنها. تنها با تنهایی خویش.
در آن زمانه بود که از فراز بر گام های نستوه و استوار خویش نگریستیم و آن چه دیدیم، همان« یازده» ای بود که به امیدش زیست می کردیم. فریاد برآوردیم که: آنک گوهر نایافته که به کف خویش داشته ایم. باری « هم چراغ» می جُستیم و دیری بر کنارمان نشسته بود: مترصد لختی که به خویش اندر، نظر افکنیم...
و آن گاه بود که عشق را در کارگاه فکرت خویش پروردیم. عشقی که دلیل(3) راه بود و مرشد و مرادمان. عشقی که در سیاهه ی این عصر، چنان به منجلاب هوس افتاده بود که سالیان دراز، از وی گریخته بودیم؛ زخمش زده بودیم؛ منکوبش کرده به خود وانهاده بودیمش. و جخ(4)، در پس پشت افکارمان، به دور از هیاهوی و ضربانگ معابد، به ستایش و پرستشش مشغول گشته ایم؛ بی قربانی ـ که خود را به تمامی در حضرتش ذبح کرده ایم ـ ، بی هدیتی ـ که جانمان را بر طبق، پیشکشش کرده ایم ـ ، و غرق در سکوت... سکوت و تنها سکوت. چراکه سالیان دراز، بی دود سوخته بودیم و هر آوایی بیگانه بود با خلوت سالیانمان...
*******************************************************************************
1. زبور: کتاب مسطور را زبور گویند.
2. سواد: سیاهه، آن چه نوشته شده باشد.
3. دلیل: راهنما.
4. جخ: اکنون، زمان حال.

۱ نظر:

ریرا گفت...

بعله دیگه. به قول آقا، زندگی سخت ساده ست. و پیچیده نیز هم