۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

حکایت
الف.بامداد

مطرب درآمد
با چکاوک ِسرزنده ای بر دسته ی سازش.
مهمانان سرحوشی
به پایکوبی برخاستند.
از چشم ینگه* ی مغموم
آنگاه
یاد سوزان عشقی ممنوع را
قطره ای
به زیر غلتید.
*****
عروس را
بازوی آز با خود بُرد.
سرخوشان خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمه ها در سرش
شاباش کلان در کلاهش.

تالار آشوب تهی ماند
با سفره ی چیل** و
کرسی باژگونه و
سکوب خاموش نوازندگان

و چکاوکی مرده
بر فرش ِسرد ِآجرش.
*************************************************************************************

* ینگه: زنی که همراه عروس کنند به شب زفاف.

** چیل: آلوده به روغن.

۱ نظر:

ریرا گفت...

دیروز، پیش از این نوشته، همه اش در فکر این شعرت بودم و چه قدر که دلم می خواست دوباره بشنوم اش و اینجا نوشته باشی. امروز آمدم. اینجا بود. و چیزی در دلم افروخت. زبانه کشید. و چشمانم را سوزاند.
ممنون