در باب پسرکی که با گوژپشتی دوست شده بود که همیشه نصیحت اش کرده بود مراقب باشد قد و قامت اش خیلی بلند نشود. به گوژ پشتش اشاره می کرد و با افسوس می گفت فقط مجبورت نمی کنند هم قدشان شوی.
نوشتن شرح جلسه و تصمیمات اخذ شده که تمام شد با خوشحالی مهر فوق سری را برداشتم که با رنگ قرمزش اعلام پایان کار کرده باشم. هنوز مهر به کاغذ نرسیده بود که حاج آقا اعتماد آمد بالای سرم و با لبخندی گفت: خسته نباشی جوون. همه چی مرتبه دیگه انشالله؟
با لکنت گفتم: ب ب بله حاج آقا.
دو سه مرتبه به پشتم زد. احسنتی گفت و رفت. سوالی که از میانه ی جلسه در ذهنم دور برداشته بود حالا انگار حاج آقا دکمه ی گریز از مرکزش را زده باشد بی اختیار از دهانم پرتاب شد:
ب ب ببخشید حاج آقا ا ا اگه ن نشه چی؟
هنوز در میانه ی در بود و داشت با دیگر فرماندهان خوش و بش می کرد که برگشت و با تعجب پرسید: اگه چی نشه برادر؟
- ا اگه خو خو خون مون بر ش شمشیرشون پیروز نشه.
دهانش همانطور باز مانده بود و چیزی نداشت بگوید. همه نگاهش می کردند و منتظر جوابی بودند. که ناگهان زد زیر خنده و بقیه نیز پیرو او شروع کردند به خندیدن.
آمد سمتم و دوباره زد به شانه ام و آبنباتی داد دستم و گفت: لطیفه ی با نمکی بود. آفرین جوون.
- اما...
- نه واقعا که استعداد داری.
و رویش را کرد سمت دیگری و گفت: برادر حیدری، برای شماره بعدی هفته نامه جبهه از این برادرمون استفاده کنید. ماشاالله. احسنت. این برادر با طبع شیرینی که داره می تونه کمک خوبی باشه براتون که به بچه های خط مقدم روحیه دوچندان بدید. خلاصه اینکه ببینم چیکار می کنی سید. هواش رو داشته باش.
دیگری به من لبخندی زد و رو کرد به حاج آقا اعتماد و گفت: چشم حاج آقا.
و بعد همه در حالی که همچنان می خندیدند از اتاق رفتند بیرون.
نفهمیدم چه مدت گذشت اما با صدای مهر که از دستم افتاد به خودم آمدم. دیدم هنوز کاغذ را مهر نکرده ام.
برش داشتم و روی کاغذ زدم. اما جز لکه ی قرمز بی معنایی چیزی بر کاغذ به جا نماند. دهانم تلخ و خشک بود.