[…]
نه رازی مان با ستاره بود
نه پیوندی با شب.
نه خنکای باد مرهمی بود و
نه از آفتاب
نصیبی.
***
کارد به استخوان می رسد؛
فریاد
اما
دریغا
در گلو می میرد و
اشک
دیری ست
راهِ خود بسته می بیند...
***
چه امیدی بود چشمانت!
که برقش
بر مردمکان
ستاره بارانی بود
بر ظلمت شامِ این تنهایی...
تو را گریزی از رخوت می خواستیم
دریغا
به تنهایی خویش
اکنون
میخکوب گشته ایم.
1389/5/31
۴ نظر:
و هر بار من بیشتر مجاب می شم به اینکه تو واقعا دست پرباری در شعر داری و شعرها پخته تر از قبل اند. دسته بندی شعرت و اینکه در 4 بخش 4 تصویر دادی که مکمل همدیگه بودند خیلی خوب بود و لااقل من از اینکه اینطوری تصویر در ذهنم تکمیل شد احساس خوبی داشتم. کلمات و جریان شعرت خیلی روان و متناسب بود. شاید یکی از اون شعرایی بود که می شد گفت خیلی تو بودی!
حامد! من این شعرتو چند باره میخونمو بعد نظرمو میگم؛ ولی همین اول دفه خیلی خوبه!
ایشالا خونهی امیدتون متروکه نشه، اینجا که دیگه داره فرو میریزه از شدت تولید مثل موریانه و عنکبوت و این قبیل موجودات
به جون تو نباشه، به جون خودم هم نباشه، به خدا لواش ماشینی نیست که هی بشه نوشت و گذاشت اینجا. با اینحال مشغولیم و شماامیدت رو از ما قطع نکن ری!!
ارسال یک نظر