طرف داد زده بود: چرا حرف حساب حالی ات نیس؟
آقای کاشفی، کارمند بایگانی، چشمانش را که باز کرد سرش همچنان تیر می کشید. دور تا دورش را همکاران بخش و چندی از ارباب رجوع ها گرفته بودند. با ظاهر شدن نشانه های هوشیاری در آقای کاشفی همهمه های اطراف شدت گرفت و هریک به نحوی سعی در ابراز همدردی با او کردند. دستی با لیوان به سمت اش آمد و بلافاصله محتوی آنرا روانه ی دهانش کرد. طعم شیرینی همه وجودش را گرفت. خواست عق بزند. نفس اش بالا نمی آمد. بلندش کردند و روی صندلی ای نشاندند اش. صدای همکارش را شناخت. آقای نمازی بود که گفت: چندتا نفس عمیق بکشین.
بعد نوبت خانوم سماوات بود که دوان دوان بیاید سمت اش و بگوید: بیاین. این کیسه یخ رو بذارید پای چشم تون ورم اش بخوابه. دستش بشکنه. چه دستش هم سنگین بود ذلیل مرده.
رئیس بخش، آقای شهابی، کاغذی گذاشت روی میزش و گفت: آقای کاشفی. برات مرخصی رد کردم. بیا برو خونه استراحت کن.
خانوم سماوات سرش را آورد نزدیک و آهسته ولی نه آنطور که نتواند بشنود گفت: ببخشید اما حالا کی بود این طرف؟ می شناختین اش؟
آقای کاشفی همانطور که آهسته از صندلی اش بلند شد و صورتش درهم رفت گفت: نه خانوم. ممنون آقای شهابی. همگی ببخشید.
رویش را سمت ارباب رجوع ها که سرشان بی کلاه مانده بود، کرد و گفت: ببخشید دیگه. دست من نبود. ایشالا فردا تشریف بیارید پرونده هاتون آماده ست برای مهر و امضا.
همانطور که آقای کاشفی از درب خارج می شد همهمه ی ارباب رجوع ها ناامید بلند شد که: نه. چه حرفیه. بعله. فردام روز خداست.
و از این قبیل حرف ها.
با دیدن صورت آقای کاشفی، جیغ خانوم کاشفی بلند شد که: خیرندیده بشکنه دستش. کی همچین بلایی سرت آورده؟ مگه سر کار نبودی تو؟
آقای کاشفی روی کاناپه ولو شد و آهی کشید و گفت: چرا. طرف اومده بود اونجا. حالا دیگه می دونه کجام کار می کنم.
خانوم کاشفی انگار که برق گرفته باشد اش گفت: ای خاک عالم.
آقای کاشفی ادامه داد: بدبخت شدم. بیرون کم از دستش عذاب می کشیدم. بی چشم و رو سر کارم هم می آد. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ سر پیری برم یه کار دیگه پیدا کنم؟
خانوم کاشفی از اتاق خارج شد. هنوز به چارچوب نرسیده آقای کاشفی گفت: کجا میری؟
خانوم کاشفی جواب داد: میرم برات چایی نبات بیارم حالت جا بیاد.
- نمی خواد. برو آماده شو بریم تا دیر نشده بلکه یه بتونیم کاری کنیم.
- آخه چیکار؟
- تو فقط زود بجنب.
ساعتی بعد آقای کاشفی همراه خانوم کاشفی نشسته بودند و با دکتر نصرت صحبت می کردند. آقای کاشفی می گفت: شده عین چوب دوسر طلا. دیگه موندم چیکار کنم.
سرش را میان دو دستش گرفت و ادامه داد: امروز انر انر پاشده بود اومده بود سر کارم.
دکتر نصرت گفت: واضح بگید. واضح و مشخص آقای کاشفی. کی اومده بود محل کارتون؟
آقای کاشفی سرش را بلند کرد. نگاهی به خانوم کاشفی کرد و دوباره به دکتر نصرت نگاه کرد و گفت: بله. طرف. طرف آمده بود سر کارم. نمی دونید چه قشقرقی بپا کرده بود. پای چشم ام رو ببینید توروخدا.
خب توی محل کارتون چی شد که کار به اینجا کشید. تا حالا سابقه نداشته همچین رفتاری از طرف. تا به امروز در حد درگیری لفظی بوده. غیر از اینه؟
آقای کاشفی: همین طوره که می فرمائین. نگرانی من هم از همینه که به این کارهاش بخواد ادامه بده.
خانوم کاشفی مغموم و بی کلام سرجایش نشسته بود و هر از گاهی نگاهی به آقای کاشفی و دکتر نصرت می انداخت و دوباره سرش را می انداخت پایین. انگشتانش بی قرار بهم می پیچیدند.
دکتر نصرت: آقای کاشفی؟
آقای کاشفی: بله آقای دکتر؟
دکتر نصرت: بازم که ناواضح صحبت کردید. مشخص بگید نگرانی تون از کیه.
آقای کاشفی نفس عمیقی از سر استیصال کشید و گفت: بله. ببخشید. منظورم طرف بود. که طرف بخواد به این کارهاش ادامه بده و برام روز و شب نگذاره.
دکتر نصرت با پایان هر جمله ی آقای کاشفی روی میز خم می شد و شروع می کرد به تند تند یادداشت برداشتن. اینبار وقتی یادداشت برداشتن دکتر نصرت تمام شد همانطور خمیده ماند و رویش را کرد طرف آقای کاشفی: آقای کاشفی؟ طرف داروها رو مصرف می کنه؟
آقای کاشفی من و من کنان گفت: والا نمی دونم.
دکتر نصرت: یعنی چی؟ یعنی شما نمی دونید طرف تحت درمان تجویز شده عمل می کنه یا نه؟
آقای کاشفی: من که نمی تونم صبح تا شب دنبالش راه بیوفتم که آقای دکتر. کله ی صب...
دکتر نصرت: ببخشید میون کلامتون آقای کاشفی. بازم که فراموش کردید. قرارمون چی بود؟ واضح و مشخص.
آقای کاشفی نفسی فرو داد و حبس کرد و همه را یکجا داد بیرون. دستانش را روی زانوانش می کشید. نگاهی به خانون کاشفی کرد و رو کرد به دکتر. آقای کاشفی با اندکی مکث گفت: بله. طرف، من نمی تونم صبح تا شب دنبال طرف راه بیوفتم.
دکتر نصرت: خب... آقای کاشفی، اگر شما ندونید کی باید بدونه؟
آقای کاشفی: من چه می دونم. لابد خودش. یا...
آقای کاشفی رو کرد به خانوم کاشفی و گفت: تو می دونی؟ تو در جریان هستی که قرصاشو می خوره یا نه؟ تو که باید بدونی که. می خوره یا نه؟
خانوم کاشفی مضطربانه نفس می کشید و گفت: من.. من نمی دونم. از کجا بودنم. حتمن می خورده دیگه. نمی خوره؟ حتمن اگر به طرف گفتن باید بخوره می خوره دیگه. قول داده بود بخوره. زیر قول اش نمی زنه که.
آقای کاشفی گفت: از کجا معلوم؟ از کجا معلوم زیر قولش نمی زنه؟
دکتر نصرت: یک لحظه. ببخشید. واضح و مشخص.
آقای کاشفی نگاه سریعی به دکتر نصرت انداخت و ادامه داد: مشخص. واضح. طرف. طرف از کجا معلوم زیر قولش نمی زنه؟ اگر چیزی می دونی چرا طفره می ری؟ دیگه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیستا.
خانوم کاشفی همانطور که عرق کرده بود و می لرزید گفت: چی بگم آخه..
آقای کاشفی: چی بگی؟ می گم اومده سر کارم. اونوخ می گی..
دکتر نصرت پرید وسط حرف آقای کاشفی: ببخشید. واضح و مشخص بفرمائید.
آقای کاشفی: هان. بعله بعله. آخه پس مگه من دارم راجع به چه کس دیگه ای صحبت می کنم پس؟
دکتر نصرت: آقای کاشفی؟ ما که قبلن راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم.
آقای کاشفی: بعله. طرف. طرف. خوب شد؟ واضح. مشخص. ( دوباره رویش را کرد سمت خانوم کاشفی) طرف، امروز اومده سر کارم. اونوخ تو می گی چی بگی؟ همونی که هست رو بگو.
دکتر نصرت گفت: آقای کاشفی، آقای کاشفی، خواهش می کنم. شما دارید خانوم رو می ترسونید.
آقای کاشفی برآشفت: من دارم خانوم رو می ترسونم؟ اونی که باید بترسه منم. منم که زندگی ام به باد رفته. منم که همین چندرغاز حقوق ام هم دارم از دست می دم. منم که همینی هم که از زندگی ام مونده داره به باد میره. برا چی؟ برا اینکه دیگه حد و مرزی قائل نیست. باهاشم که نمی شه حرف زد. چه خاکی..
دکتر نصرت: آقای کاشفی. واضح و مشخص. قرارمو..
آقای کاشفی: قرار و زهرمار. زندگی ام به فنا رفته.
خانوم کاشفی سرش را میان دو دستش گرفت و گفت: ای خداااااا....
دکتر نصرت: بازم تکرار می کنم. ما قرار گذاشته بودی...
آقای کاشفی از جایش پرید. یقه ی دکتر نصرت را گرفت و توی صورتش فریاد زد: چرا حرف حساب حالی ات نیس؟