۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

داستان غلامان: یا در باب آنها که چون پنبه زنان، گیرم با سازشان آب می زدند و سکنجبین عمل می آوردند


لیوانی در دست وارد اتاق شدم. همانطور که تند و تند هم می زدم و فضای خالی اتاق را با صدای برخورد لیوان و قاشق و یخ پر می کردم آمدم و نشستم کنارش. کیفی چرمی روی پایش گذاشته بود و سازی که درون جعبه اش بود را به صندلی تکیه داده بود. همه سر و صورت و لباس اش خیس خیس بود.
پرسیدم: هنوز می باره، نه؟
گفت: هم اون، هم اینکه تا خونه تون ماشین گیر نمی آد. آدم پیاده هم چاره ای جز موش آب کشیده شدن نداره.
- هه، ای بابا. حالا می خوای لباساتو در بیار خشک بشن.
- - نه دیگه. تو تنم باشه زودتر خشک می شه. این چیه درست کردی؟
هنوز دستم مصرانه مشغول تولید آن صدای نامتعارف برخورد لیوان و قاشق و یخ بود. دست از هم زدن برداشتم و گفتم: ها؟ این؟ سکنجبینه. شربت سکنجبین. می خوری؟
لب و دهانش را کمی کج کرد. من منی کرد و آخرش گفت: آره. بیار بخوریم.
لیوان را دستش دادم و گفتم: پس تو همین رو بخور. من می رم یکی دیگه برا خودم درست کنم بیارم.
- نه نمی خواد. بشین.
- کار یه دقیقه ست. می آم الان.
از اتاق خارج شدم. وارد راهرو که شدم چراغ را روشن کردم اما تنها بعد از مدتی نور کمرنگ و ضعیفی از چراغ بر آمد. ترسیدم چراغ را خاموش و روشن کنم و همان باریکه ی نور هم از کفم برود. بهمین سبب رضایت دادم. ادامه دادم و هرچه جلوتر رفتم نور کمتر شد و مسیر طولانی تر. هر چند وقت یکبار برمی گشتم ببینم هنوز چراغ را می بینم یا نه. راهرو به طرز غیر عادی طولانی تر از همیشه بود و آشپزخانه که تا الان باید بارها بهش رسیده بودم دست نیافتنی تر. با اینکه در ابتدا نور سفیدیکه به خاطر پنجره آشپزخانه می تابید را می دیدم با پیچیدنم در سر راه ناپدید شد. نه از آن خبری بود و نه از نور ضعیف چراغ راهرو. ادامه دادم بلکه دوباره راهرو بپیچد و نور آشپزخانه پدیدار شود. مدتی بود که راه می رفتم و با اینکه راهرو بارها پیچید اما نوری به چشم ام نیامد. ترسیدم. ناگاه از همه چیز، از خانه خودم و حتی از هوای اطرافم ترسی وجودم را فرا گرفت.
دوان دوان برگشتم و سر راه به در و دیوارهایی می خوردم که از وجودشان غافل بودم و راهی که هر از گاهی، ناگاه اما، کج می شد را هرطور بود برگشتم.
متوجه نشدم چقدر طول کشیده بود و چه مدت بود که دویده بودم و کی چراغ راهرو با آن نور ضعیف اش را رد کرده بودم. همانطور که به شدت نفس نفس می زدم خودم را در چارچوب درب اتاق یافتم. او که مرا چنان آشفته دید، از جایش جست و آمد زیر بغلم را گرفت و نشاندم روی صندلی. پرسید: چی شد؟ چرا اینطوری شدی تو؟
چه باید می گفتم؟ تشنه ام بود. گفتم: یکم از اون سکنجبین میدی بخورم حالم جا بیاد؟
مکثی کرد و گفت: کدوم سکنجبین؟
همانطور که نفس نفس می زدم گفتم: چیه؟ تموم اش کردی روت نمیشه بگی داری دبه در می آری؟ باشه بابا. نوش جون ات.
- آها. یادم اومد. اون؟ اون که قربونت تموم که شد هیچ، تا الان از هضم رابع و سابع ام هم صد دفه گذشته.
تمام شده بود. دیگر سکنجبینی در کار نبود. دهانم خشک بود و با اینحال چشمانم را اشک قلقلک می داد.
سرم را آوردم بالا تا رفیقم را ببینم و حرف را عوض کنم اما از دیدن موهای کم پشت و جوگندمی، و صورت چین و چروک خورده اش یکه خوردم. خودش بود اما... صدا، حال و رفتارش گواه می داد خودش است. خندیدم و قطره اشکی از چشم ام سرازیر شد. نفس ام آرام تر شده بود اما دلم نا آرام تر.
دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم: ولش کن. حالا بگو ببینم. هنوزم می باره یا نه؟
خندید. سیگاری برای خودش و من گیراند و داد دستم. گفت: آره. چجورم.
آب دهانم را که ماسیده بود به سختی فرو دادم.
گفتم: من تشنمه... بیا بریم بیرون.