نه
فریاد
حنجره نیست
فریاد
نه غریو شکسته ایست
از کیفر ناکرده خطایی
که بیداد را بر تو روا می دارد
نه شیون زنی
در نا به گاه مرگ همسرش
که خالی هرزه ی بسترش را
با هر سپیده دم
او
آب می دهد
باری مجنون زنجیر گسیخته ایست
_گم کرده راه_
که تبدار جان و تن اش را
کند
چون عقربه ی ساعت زندان
از اشک ماتم اش
قطره
قطره
_در یاد لیلی اش_
زهرآب می دهد
چشمانی ست خوابزده
خیره بر پنجره ای
که رویای نخستین پرتوی خورشید را
عرق کرده و بی قرار
_در واپسین کلمات هزار و یکمین شب_
همچنان
آواز می دهد
(یکی برای همه آنها که فریاد می زنند همچنان)