۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

راهی


قدمی هست ترا؟
با تو می گویم
گام بردار کین رفتن تو
تن این کهنه زمین را
جامه ای نو به برش برسازد
بر زمینی
سرشار از عشق
زمینی
آغشته سراسر
به نیاز و برکت
بر زمینی رنگین
از خون
از اشک
از آه
آه من
اشک تو
و خون همه آنان
که رفتند نا به گاه
توانی هست ترا
گام نهادن
تنها یکی قدم؟
دستان من
باز
زین سوزبرف نابکار
_خشکیده خون رفیقان به زیر و بر_
دیرینه سال ترین ادعیه ها را
تکرار می کنند
پاینده بر این دور،
روزگار
_بطالت مسخ شده اش را
تو گویی هجای لرزش دستان من ساخته
شرنگی جانگزای
که کام ام را، روا خواسته_
سعی میان صفا و مروه را
بر خشکیده جان من
بی رحم و بی سراب
هموار می کند
باری ترا
قدمی بود پیش ازین
به رویایی
خاطره ای شاید
که شور شعله ور دستانت
قراول آن بود و چاوش اش
نگاه ناآرام تو
قدمی
که حرمت پایداری آغوش مرا
سرود نا کوک دستان مرا
پاسخ می گفت
داشتم می گفتم
هان
قدمی هست ترا؟

(یکی برای هرکی، علی الخصوص تو)
)